رمان حیران _ پارت اول

پارت 1

با صدای عاقد به خودم میام و تازه حضور جمع سمتم رو حس می‌کنم.
نگاه هایی که منتظر یک جواب بودن .
– دلاوا خانم‌، بنده وکیلم؟
چشمام رو سمت مردی انداختم که مشتاقانه و پر اضطراب منو خرید بک لینک و رپورتاژ نگاه می‌کرد. انگار که مابین مردمک هاش ، هشدار هم پیدا بود که بی تعلل گفتم:
– خیر .
با کلمه ی من صدای دست زدن ها و سوت کشیدن قطع شد!
حرف های مبهمی کنار گوشم زمزمه می‌شد و تمام تصاویر دورم ، کاملا رو به تاری رفتن. در همین حین که میخوام‌کامل متوجه اطراف بشم ، صدای فردی به گوشم میخوره . در ثانیه صفحه دیدم سیاه شد که به سرعت چشم باز کردم‌.
– دلاوا؟ خوبی؟
اروم صندلی رو عقب میبرم و قلنج دستام رو میشکونم.
نگاهمو به سونیا ميندازم که درحال جمع کردن وسایل بود .
– سونیا،کجا با این عجله؟
– جایی نمیرم ، دارم مرتب می‌کنم. تو خوبی؟
– آره، چطور مگه؟
– قیافه‌ات مثل گچ سفیده . بعد میپرسی چطور؟
– جدی میگی؟ احتمالا فشارم افتاده … .
– راستی ، یه آزمایش مونده. صداش کنم؟
– آره.
دستی روی صورتم می‌کشم و موهای مزاحمم رو داخل مغنه میبرم . امروز برعکس هر روزی ، آزمایشگاه نسبت خلوت بود . البته خواب بودن من فاکتور نشه .
اروم کشو رو باز کردم و دستکش رو توی دستم بردم . در همین حین در باز شد و خانم مسنی وارد شد .
– سلام .
– سلام عزیزم‌. بفرمایید .
لحظه ای که روی صندلی میشینه ، آروم تورنیکه رو دور بازوش بستم .
– دخترم میشه یه طوری بزنی ، دردم نگیره؟
– خاله جان ، یه سوزن که این حرفا رو نداره .
خیالتون راحت ، زیاد درد نداره .
همینطور که برچسب روی ظروف می‌زدم، فاطمه وارد شد .
– خسته نباشی خانم‌، ساعت خواب؟
– اصلا نفهمیدم چیشد ، یهو چشمام بسته شد .
شفیقی چیزی گفت؟
– نه بابا ، چهارشنبه اون بیاد؟ غیر ممکنه!
اروم سرنگ رو دستم گرفتم و اولین ظروف رو بهش وصل کردم . چون میدونستم احتمال اینکه رگ گم بشه زیاده، سریع تو میبرم که صدای “اخ” از میون زبونش میشنوم . واکنش ها همیشه متفاوته، اما اون فقط به یه کلمه بسنده کرد .
همینطور که خون می‌ریخت، لب هاش رو تر کرد و گفت:
– دخترم مواظب باش ، خیلی درد داشت .
– خاله جان، آزمایش شما نیاز به خون زیاد داره .
برای همین یکم سایز سوزن بزرگه . همین .
– بیا اینو بخور جون بگیری .
– انقدر قیافه ام داد میزنه؟
– حاج خانم ، این قیافه اش معلوم نیست حال نداره؟
– راست میگه ، یه شیرینی چیزی بخور بهتر بشی .
اروم ظروف دیگه رو توی جاش قرار میدم و کیک رو از دست فاطمه گرفتم . میلی به هیچی نداشتم اما از طرفی دوست نداشتم پس بیوفتم . بعد از اینکه سه تا ظرفش پر شد ، سوزن رو بیرون کشیدم و پنبه روش فشار دادم .
– خاله اینو فشار بده تا خون بند بیاد .
– راست میگن کبود میشه؟
– تکون بدید و خون بند نیاد ، بله .
محکم فشار داد که پنبه رو گرفتم و چسب روش زدم .
– خسته نباشی دخترم .
– ممنونم، این یکی ظرف هم ادرار پر کنید و بدید به همکارا .
آروم سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت . فاطمه روی صندلی نشست و گفت:
– چه خبر از شوشویی؟
– صدبار گفتم درست حرف بزن . شوشویی چیه؟!
– منظورم شوهرته ‌، دوماهه زجرکشش کردی . تکلیف چیه؟
– اولا که زجرکش نبود ، برای آشنایی کامل به همدیگه بود‌.
بعدشم تکلیف هر چی باشه ، باید بهت بگم؟
– وا بی معرفت ، هنوز ازدواج نکردی مارو فراموش کردی؟
– نخیر ، هفته دیگه میریم برای عقد .
– شیرینی ما یادت نره ها!
– امری دیگه؟
– آبمیوه سن ایچ هم لطف کنی ، اصلا عالی میشه ‌.
بلاخره یه رشوه ای چیزی باید باشه برای عروسیت خوش برقصم‌.
دستکش هام رو سطل آشغالی انداختم و بلند شدم . کیک رو سمتش گرفتم و گفتم:
– بفرما اینم شیرینی ، جای منم برقص .
– گل به خودی؟ نه دیگه نشد .
تک خنده ای کردم و بیرون از اتاق اومدم . خانم‌ احمدی طبق معمول در حال حساب و کتاب بود . موسوی هم درحالی که باد آدامس می‌ترکوند ، با آقای نظری صحبت می‌کرد.
– همگی خسته نباشید .
با صدای فاطمه ، چشمشون سمت من و اون چرخید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک