Daily Archives: اکتبر 13, 2025

رمان ماه پاره پارت ۳

Published by:

# پارت ۳

_ مزاحم که نشدم؟

_ این چه حرفیه بیا داخل.

بیگم در را پشت سرش بست و کنار اختر روی تخت جا گرفت.

اختر نگاهش را به قیافه درهم بیگم خاتون دوخت.

_ چرا سگرمه هات درهمه؟

بیگم نفسش را فوت کرد.

_ سرصبحی خدیجه رو فرستادم خونه آقام تا اونم بره مطبخ سری به مادرش بزنه، آخه می‌گفت مادرش یکم مریض احواله.

_ ایشالا که بلا دوره، نگو این قیافه ات بخاطر درد و مرضِ مادر کلفتته!

بیگم خاتون کلافه گره روسری اش را باز کرد.

_ نه ؛ ولی از وقتی خدیجه برگشته یک خبری بهم داده که بهمم ریخته.

_ خیره ایشالا چی شده؟

_ شنفتم خان داداشم..

باشنیدن نام ناصر، اختر رنگش پرید

_ خان داداشت چی بیگم؟

_ خان داداشم بی خبر رخت بسته و رفته.

گویی تمام تن اختر به یک باره یخ بست. دیگرصدای بیگم خاتون را نمی‌شنید.

بیچاره اختر، اختر غنچه ای بود که هنوز نشکفته چیدند و خشکاندش لای برگ قرآن و گذاشتنش روی طاقچه.

دنیا روی سرش آوار شد و تمام رویا هایش یکی پس از دیگری در مقابل چشمانش جان باخت.

بیگم خاتون که حال نزار دخترک را دید از ترس بازو اختر را محکم تکان داد.

_ اختر ، چی شدی دختر ! حالت خوبه؟

هزاران سوال در ذهن اختر بود.

آرام لب زد

_ به همین راحتی رفت.

بیگم اختر را در آغوش کشید.

_ والله که من هم بی خبر بودم ، نمی‌دونم اصلا یک دفعه چی شد.

حال اختر آن قدر خراب بود که حتی حرف های بیگم خاتون هم نمی‌توانست مرهمی باشد بر دل زخم خودره اش.

سعی کرد بغضش را قورت دهد.

_ میشه بگی عمو رحیم درشکه رو حاضر کنه ؟

بیگم با تردید لب زد.

_ کجا می‌خواهی بری؟

بغضش شکست

_ می‌رم امامزاده یحی.

بیگم تن ظریف اختر را در آغوش کشید.

_ تو رو قسم به همه اون عشقی که به خان داداشم داشتی اختر قسمت می‌دم یک وقت نفرینش نکنی!

هق هق دخترک شدت گرفت و آن روز حتی از شمعدانی های گوشه حیاط هم غم می بارید.

می دانستم رویا بود

مـن و تــو !؟

بَعید بـود آن هَمه خـوشبختی

حَتی در تَصور ِخُـدا هم نبود.

حَق داشت که برآورده نکرد.

………………..

دو ماه از رفتن ناصر می‌گذشت.

اواخر پاییز بود و زمهریر زمستان کم کم چمدانش را باز کرده بود.

اختر روی صندلی چوبی کنار ایوان نشسته بود و نگاهش را به آسمان و نم نم قطرات باران دوخته بود.

عمه ملوک کنارش روی ایوان جا گرفت.

_ خدا رو شکر می‌بینم امروز سر دماغ تری.

اختر تلخ خندید.

_ سردماغ؟ خیال نکنید شادم. حال من رقص ماهی سر قلابه

عمه ملوک آه عمیقی کشید.

_ به خیالت چرا یک عمر به زن جماعت میگن ضعیفه؟ ما زن ها محکویم شدیم به ظلم دیدن و دم نزدن محکویم به شکستن و خفه خون گرفتن، محکومیم جان من اما بدون کسی که بهت ظلم کرده، دلت رو شکسته، حق الناس گردنشنه، بخاطر اینکه، دیگه نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی، دوباره عاشق بشی، اعتماد کنی، حق الناس گردنشه و این خودش یک عذاب بزرگه

بغضش را قورت داد.

_حالم شوم و نحس عمه، برام از امید بگو.

عمه ملوک شنلی که روی شانه هایش انداخته بود را بیشتر به خودش پیچاند.

اختر سرش را بلند کرد و نگاهش را به صورت مهربان عمه ملوک دوخت.

_ چرا پس ساکتید عمه؟

_ اگه معجزه صبح ، نور، روشنی و خورشید نتونسته امید رو تو دلت زنده کنه من چیکار می‌تونم بکنم جان دل عمه.

اختر آرام پلک زد و اشک از گوشه چشمانش غلتید.

عمه ملوک دست اختر را در دستش گرفت.

_‏ حکایت حال تو شبیه ماری هست که نیشت زده . بعد به جای تلاش برای خوب کردن خودت و رها شدن از اون سم، مدام سعی می‌کنی مار رو بگیری تا بگه چرا نیشت زده و بهت آسیب رسونده و ثابت کنی لیاقتت رو نداشته. تا کی قراره حسرت بخوری؟ آدم های باهوش از طریق تاریخ یاد میگیرن
وآدم های احمق از طریق تجربه. خودت باید انتخاب کنی تو کدوم دسته‌ای.

اختر اشک هایش را پاک کرد، درست بود که دلش شکسته . درست بود که قلب و روحش را نشانه رفته بودند ؛ اما عمه ملوک درست می‌گفت و او باید خودش را جمع و جور می‌کرد.

……………

همگی دور سفره نشسته بودند. بعد از صرف شام، اختر و بیگم خاتون سینی های خالی شده از پلو و خورشت را جمع کردند و به مطبخ بردند.

فتح االله خان پیپش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.

اختر با سینی چای کنار عمه ملوک نشست و بیگم خاتون قلیان چاق شده را کنار دست شوهرش گذاشت.

فتح االله خان: برای آخر هفته مهیا باشید که مهمون داریم.

عمه ملوک : خیره باشه پسرم.

فتح االله خان: خیره عمه خانم.

بیگم خاتون دستی به روسری اش کشید.

بیگم: کی هست حالا این مهمون ناخونده؟

فتح الله خان ريشش را کمی خاراند.

فتح الله: حاج قنبر و خانواده اش.

بیگم تای ابرویش را بالا انداخت.

بیگم: چی شده که حاج قنبر ما رو قابل دونستن ؟

عمه ملوک: آتیش به پا نکن عروس.

بیگم خاتون : مگه کذب میکنم عمه خانم؟ والله شمسی خانم از وقتی که آق پسرش رفته خارجه جواب سلام آدم رو هم به زور می‌ده.

فتح الله خان: بس کن زن، قباحت داره والا.
ما که چیزی جز خوبی تا به امروز از این خانواده ندیدم. مهیا باشید که آخر هفته میان خواستگاری اختر.

باشنیدن اسم خواستگاری بند دل اختر پاره شد.

بیگم خاتون: خواستگاری؟ برای کدوم پسرش؟ پسر کوچیکش جواد که دهنش بو شیر میده.

فتح الله: برای پسر بزرگش احمد، همون که به قول شما رفته خارجه.

عمه ملوک: خواستگاری بدون خود دوماد؟

فتح الله: انگاری پسرش برگشته.

عمه ملوک: خیره ایشالا، تا بببینم خدا چی می‌خواد.

در تمام این مدت اختر ساکت نشسته بود و گویی چون مرده ای بیش نبود. نه توان حرف زدن داشت نه نای حرکت.

به بهانه سرد شدن چای، سینی را برداشت و پا به سمت مطبخ کج کرد.

از درون می‌سوخت و از بیرون تمام تنش می لرزید.

بیگم خاتون به دنبالش وارد مطبخ شد.

فوری لیوانی آب پر کرد و به دست اختر داد.

_ به خدا که حال من هم بدتر از حال تو نباشه کمترک نیست. بگیر بخور تا پس نیفتادی رنگ به رخساره نداری

اختر با دستی لرزان لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و چند جرعه ای نوشید.

بیگم خاتون برای زدن حرفی این پا و آن پا می‌کرد اما بلاخره از جیب درونی لباسش پاکتی را بیرون کشید و به دست اختر داد.

_ خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ ولی این حق توعه که بدونی داخل این نومه چی نوشتن.

اختر با سردرگمی به نامه در دستش چشم دوخت.

_ از طرف کیه؟

_ بهتره خودت بازش کنی، می‌فهمی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز خرید بک لینک فالو 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک