# پارت ۲
سرمه دان را روی طاقچه گذاشت و با وسواسی که خاص خودش بود چار قدش را مرتب کرد و از اندرونی بیرون رفت.
بیگم خاتون به همراه برادرش و عمه ملوک مشغول گپ و گفت بودند.
آرام سلام کرد
بیگم خاتون لبخندی زد و از جایش بلند شد
بیگم: اختر جون هم که تیار شد، عمه خانم ما دیگه بریم با اجازه.
ناصر هم فوری از جایش برخاست.
ناصر: اجازه رخصت میدید عمه خانم؟
عمه ملوک عصایش را در دست جا به جا کرد.
عمه خانم: اختیار داری پسرم.
همگی به طرف در راه افتادند. قبل از اینکه بیگم خاتون از در خارج شود عمه ملوک بازویش را کشید
لحظه ای ترس در دل بیگم خاتون رخنه کرد؛ اما سعی کرد خودش را نبازد.
_ چی شده عمه خانم؟
_ به خیالت فکر کردی ندیدم صبح تنهایی چادر چارچوق کردی و رفتی؟ خیال نکن که نفهمیدم بخاطر اختر نبود که برگشتی، تو دلت به حال هم خون خودت سوخته عروس
_ به خدا عمه خانم …
_ هیس! خیال نکن که اگه الان اختر رو دارم باهات میفرستم شریک جرمت میشم، خودت آنن فانن این قضیه رو فیصله میدی بیگم حالا هم برو
بیگم خاتون خوب عمه ملوک را میشناخت و میدانست بی جهت حرفی را نمیزند.
آب دهنش را قورت داد
_ چشم عمه خانم با اجازه.
و از عمارت بیرون رفت.
………………..
یک هفته ای از نذری پزون میگذشت. چراغ در دل اختر روشن شده بود و فکر میکرد حکما همان موقع که پای دیگ نذری برای خواسته اش راز و نیاز میکرده، خدا صدای دلش را شنیده و حتما به مراد دلش میرسد.
اصلا از چه زمان بود که این چنین دلش برای این مرد سرید؟
شاید از همان وقتی که برادرش مهر بیگم خاتون را در دل گرفت و برایش عزیز شد از او بدش آمد. دخترک بعد از فوت پدرش، آن قدر به فتح الله وابسته شده بود که دیگر نمیتوانست محبت برادرش را به زنی دیگر ببیند. و همین نفرت بچگانه اش باعث شد کمر ببندد به بدبخت کردن زن برادرش.
به یاد آن روزی افتاد که بد گویی بیگم خاتون را پیش فتح االله خان کرد
اصلا همه چیز از همان جایی شروع شد که اختر چیزی را دید که نباید میدید
هر پسین چهارشنبه از منزل لطف علی خان یک درشکه گسیل میشد به دنبال بیگم خاتون تا به دیدار خانه پدرش برود
امان از آن روز که اختر بدون تامل سراسیمه وارد اتاق برادرش شد
فتح الله خان عینکش را روی صورت جابه جا کرد و دفتر حساب و کتابش را بست.
_ چی شده دردت به جان من؟ چرا این قدر هراسونی؟
اختر کمی این پا و آن پا کرد
_ راستش خان داداش، یک چیزی دیدم که ..
_ چی دیدی که اینقدر هراسونی؟
دلش را به دریا زد.
_ کلاهت رو بزار بالا تر خان داداش، بیگم خاتون به جای درشکه همیشگی ، سوار درشکه غریبه شد، به محض دیدن مردک، روبنده اش رو کنار زد و نیشش باز شد تا بناگوشش، نگم برات که بغل به بغلش نشست.
فتح الله خان محکم روی میز کوبید و به طرف خواهر عزیزتر از جانش یورش برد
_ چی میگی اختر؟ این چه کذب و عراجیفی که نطق میکنی؟
اختر که از خشم برادرش تمام تنش به لرز افتاده بود با ترس لب زد.
_خدا همین جا ریشه ام رو بخشکونه به حق امامزاده یحی اگه کذب و دروغ کنم. البته سیمای مرد رو خوب نشد سياحت کنم بسکم عجله داشتن تا کسی ندیدشون برن ؛ اما غلط نکنم این پسره ممد صادق بود.
فتح الله خان با شنیدن نام ممد صادق عنان از کف داد و مشت اش را محکم در دیوار کوبید
آخر ممد صادق ، پسر مش زیاد رقیب عشقی فتح الله خان و از خواستگاران سمج بیگم خاتون بود که فتح الله خان او را کنار زده بود.
آن روز اختر چنان آتشی به جان برادرش انداخت که وقتی بیگم خاتون به منزل برگشت، فتح الله خان خونش جوشید و شتک زد به غیرتش و آنچنان بیگم خاتون را زیر مشت و لگد گرفت که گوشواره از گوش بیگم کند و دخترک با یک لگد نقش زمین شد
بیگم خاتون ماتک زده و بی خبر از همه جا التماس میکرد که فتح االله خان بس کند
آن شب همه اهالی خانه دلشان به حال بیگم می سوخت.
عمو رحیم که عمری خانه زاد مشیری ها بود و درخدمت این طایفه ریش سفید کرده بود به پای اختر افتاد.
_ دخترم، بیا برو بزرگی کن فتح الله خان رو آروم کن ، الان که کم کمک طفل معصوم رو بکشه.
اما نفرت به جان اختر ریشه خرید بک لینک انداخته بود
جلوی در وایستاد و دستش را به کمرش زد.
_ نمیشه عمو رحیم، مگه وقتی که بغل به بغلش مردک یوغور می رفت سرسراغ از آبروی ما گرفت ؟ حالا چرا ما دخالت کنیم؟
در همان لحظه در اتاق باز شد و فتح الله خان از اتاق بیرون آمد.
فتح الله خان: عمو رحیم به خونه لطفعلی خان پیغوم بفرستید که مال بد بیخ ریش ابویشه، بمونه همون جا لکه ننگتون.
عموم رحیم: تصدقت بشم نمیخواهی بیشتر فکر کنی شاید اشتباهی شده باشه.
فتح الله: همین که گفتم
و از پله ها پایین رفت و به سمت اندرون راهی شد.
آن شب تا سپیده دم صدای گریه های بیگم خاتون دل اهالی خانه را هم چون شمع آب میکرد.لطفعلی خان که شنید چه به روز دخترش آوردند پا تیز کرد و به عمارت مشیری ها آمد
در حیاط باز شد ؛ اما قبل از لطف علی خان ، ناصر پسر برزگ و فرزند ارشدش که از خشم میلرزید وارد صحن حیاط شد و پرید یقه فتح الله خان را گرفت.
کوبیدش به دیوار و دوباره به ستون
عربده کشید
_ بی غیرت ، سرت رو تو کدوم خلا کردی که تهمت به دامن شاه باجی ام زدی؟
_ تهمت؟ خواهرم خواهرت رو با مرد غریب دیده. میگی پاره تن من دروغ میگه؟
ناصر با خشم غرید و مشت دیگری را را روانه فتح الله کرد.
قوی هیکل بود و خوش سیما چند سالی جهت کار و تجارت به باکو رفته بود و از شانس خوش بیگم چند روزی بود که بی سرو صدا به شهر پدری اش برگشته بود.
_ اونی که همشیره ات دیده من بودم، من بی غیرت بودم که دنبال خواهرم اومده بود.
فتح الله خان روی زمین نشست، لطف علی خان و پسرش اهل دروغ و دغل نبود و آنقدر ناموس برایش با ارزش بود که اگر لکه ننگی بشود خودشان آن لکه ننگ را پاک کنند.
حقیقت این بود که اختر دروغ نگفته بود و همه چیز را همان گونه که بوده دیده ؛ اما درشکه چی ممد صادق نبود بلکه برادر بیگم ناصر خان بود که شخصا برای بردن خواهرش به دنبال او آمده بود.
آن روز دیگر پشیمانی فایده ای برای فتح االله خان نداشت، هیچ کس حریف ناصر نشد و او چارقد به سر خواهرش انداخت و او را از خانه مشیری ها برد.
بماند که آن شب فتح االله خان روی امانت پدرش دست بلند کرد و درس عبرتی شد برای اختر که نسنجیده دیگر حرفی را نزند.
هفته ها گذشت، فتح الله خان ریش سفید و معتمدی نبود که برای وساطت به منزل لطف علی خان نفرستاده باشد.
ولی مرغ ناصر یک پا داشت، نه که نه و خلاص.
آخر سر، فتحالله خان خودش به خانه لطفعلی خان رفت و افتاد به پای بیگم خاتون و دست بوسی اش تا بیگم دلش کمی نرم شد و در نهایت او را بخشید.
اما این تازه سر آغاز برای اختر بود.
آری، اصلا از همان شب که ناصر در صحن منزل عربده میکشید و خون در رگ های اختر منجمد می شد اما نه از ترس بلکه بند دلش پاره شد و گویی چون تسبیح هر دانه اش به زمین ریخت و به زیر پای ناصر غلتید و از همان شب بود که فهمید دلش برای برادر ، زنی که از او متنفر است لرزیده است.
بعد از آن شب کذایی بود که همه گلدان های شمعدانی که به با لگد ناصر خرد و خاکشیر شده بود را جمع کرد و قلمه هایشان را گوشه باغچه گذاشت و مثل دیوانه ها هر روز صبح به سراغشان میرفت و به قربان صدقه شان می رفت.
از آن موقع بود که فهمید راه ناصر از بیگم خاتون میگذرد و باید دل بیگم رو به دست آورد تا راه خودش رو به دل ناصر بتواند باز کند
هیچ کس باورش نمیشد این اختر، همان اختر باشد
روزها میگذشت و محبت اختر به بیگم اون قدری زیاد شده بود که این دو، دو روح در یک جسم شده بودند.
عمه ملوک راست میگفت که از محبت خار هم گل میشه و حالا اختر این رو با همه جانش فهمیده بود.
با صدای باز شدن در از افکارش فاصله گرفت
قامت بیگم خاتون در چهارچوب نقش بست.
_ چی شده بیگم جون؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.