Daily Archives: اکتبر 6, 2025

رمان طلوع پارت ۱۸

Published by:

با نهایت تاثیرگذاری‌ام گفتم:
– آخه خواهر من این چه حرفیه تو میزنی؟ من بیست و هشت سال اونجا زندگی کردم تو و فرهادم بیشتر از من، مامان راضی… .
سارا: نازگل خودتو به مامان نچسبون، مامان اون دنیا برای خودش زندگی داره دیگه خونه و ملک این دنیا به چه کارش میاد؟
این هم از خواهر من.
زوم کردم روی مرتضی تا او را به طرف خودم بکشانم. خسته از بیرون آمد داخل و اول سرش را در قابلمه غذا کرد، بعد مهیاس را پیچ و تابی در هوا داد و نشست جلوی تلوزیون که اخبار ببیند. با چای نشستم جایی تقریباً مقابلش و گفتم:
– آقا مرتضی شما به خواهر من یه چیزی بگین.
با اینکه مخالف صد در صدی دخالت عروس و داماد در مباحث خانوادگی بودم، اما در حال حاضر نیاز به یارکشی بود. پرسید:
– باز چی شده؟
جوری حرف زدم که انگار با فروش خانه من آوارهٔ کوچه و خیابان می‌شوم و فرهاد می‌شود بالاشهرنشین تهران!
مرتضی لیوان خالی چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
– دوست ندارین نفروشین نهایتش یکی پیدا میشه باهاتون شریک بشه.
نه، انگار این هم از پول بدش نمی‌آمد! بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد گفت:
– ولی نازگل خانم امروز نه، فردا باید بفروشی اونم با این اقتصاد معلوم نیست امروز بفروشی سود کردی یا ضرر؟ بفروش راحت کن خودتو.
با آمدن فرهاد ساکت شدیم و سفره انداختم؛ آن دوتا باهم گوشه‌ای حرف می‌زدند و انگار من نفهم بودم که نفهمم بحث‌شان جز فروش خانه نیست. مرتضی بلند خطاب با آن دوتا داد زد:
– خب بیاید دیگه!
جوری نشستند مقابل من که انگار دشمن خونی‌شان بودم!
بعد از ناهاری که معلوم نبود چه بود، سارا مذاکره خاموش‌مان را برد در آشپزخانه تا مزاحم خواب بچه نشویم.
فرهاد در یخچال را بست و همینطور که با بطری آب دنبال لیوان می‌گشت به سارا گفت:
– خسروی یک مشتری پیدا کرده پولش نقده، خوب می‌خره.
سارا از زمان آمدنش پرسید و فامیلی مشتری که جوابش شوک سردی شد به سلول سلول وجود من.
فرهاد: ابراهیمی،همین که نازگل با خواهرش کار میکنه گفته امشب یا فردا ظهر میاد خونه رو ببینه.
همین کم بود، میان کوه بدبختی‌هایم ابراهیمی را کم داشتم که سوپرمن شود و از بین این همه آدم، او خانه زوار در رفته ما را بخرد! اصلاً برایم مهم نبود که چه فکری راجب‌مان می‌کند، اینکه چرا به فکر فروش خانه افتادیم؟ یا چرا انقدر ناگهانی و سریع می‌خواهیم که نه می‌خواهند از دستش خلاص شوند؟!
سارا و فرهاد سر قیمت به توافقی که هر دو راضی باشند، نرسیدند. خسروی می‌گفت خانه ششصد میلیون بیشتر ارزش ندارد؛ این وسط سارا می‌گفت خانه‌شان را زودتر از موعد تخلیه کنند و بیایند باهم زندگی کنیم!
اعصابم بهم ریخت و گفتم:
– صبر کن ببین خونه‌ای که خریده میشه دو نفر توش جا میشن، بعد تو بیا!
بهش برخورد،  دست بچه‌اش را گرفت و رفتند داخل اتاق مهیاس. مرتضی هم انگار بدش نمی‌آمد از این اجاره نشینی خلاص شود، نگاهی به من و سپس به فرهاد کرد.
مرتضی: از سند خونه پدرم میشه وام گرفت، می‌تونیم خونه دو طبقه بگیریم.
عصبانی نشدم، بیراه نمی‌گفت با وام حداقل خانه بهتری می‌شد بخریم.
فرهاد نگاهی به من کرد ببیند وضعیت سفید است یا قرمز، بعد زنگ زدند پدر مرتضی برای گرفتن سند. پدرش اول کمی مردد بود تا اینکه به شرط شریک شدن از خانه رضایت داد، آن خانه کلا چقدر بود که چند نفر می‌خواستند صاحبش شوند؟ فعلاً که مرتضی خواست تا شرطش را قبول کنیم تا بعداً پدرش را منصرف کند.
سرشب بود که خسروی زنگ زد که ابراهیمی آمده برای توافق نهایی سر قیمت، ما به همان ششصد راضی بودیم، اما خسروی ده میلیون کشید رویش چون موقعیت خانه خوب بود و اینکه خب خودش هم باید سود می‌کرد. از آن طرف هم جریان وام و خانه دو طبقه‌ را فرهاد برایش گفت که جواب داد:
– یه دو طبقه سراغ دارم جاش خوبه قیمتشم دویست تومن از خونه خودتون بیشتره.
از امکاناتش هم که آسانسور نداشت، یک پارکینگ در حد دو یا سه ماشین داشت و الباقی را باید می‌رفتیم حضوری می‌دیدیم.
جمع کردیم با سارا خانم باد کرده رفتیم املاک خسروی. بهترین شرکت سئو سایت ابراهیمی در وهله اول شاید انتظار نداشت من هم باشم چون کمی دستپاچه شد.
بلند شد به یک‌یک مان سلام کرد، آدم باشخصیت!
خسروی پشت میزش نشست و گفت:
– ببینید آقای ابراهیمی این خونه یادگار پدر و مادر ایناست انقدری اینارو میشناسم که میدونم اگر نیاز نداشتن اصلاً بحث فروشش رو نمی‌کردن.
مرتیکه ژل زده تا آبروی‌مان را سایه‌بان املاکش نمی‌کرد، ول کن نبود.
نامحسوس ویشگونی از فرهاد گرفتم تا آن زبان براق و وامانده‌اش را باز کند که انکار کارساز بود.
فرهاد: ببخشید حالا این حرفا باشه بعداً من شیفت دارم باید زود برگردم.
خسروی نفس عمیقی کشید و هیکل‌گنده‌اش را روی صندلی چرخ دارش تنظیم کرد. نطق کرد:
– عکسای خونه رو که دیدی؟
ابراهیمی بله ریزی گفت و خودش ادامه داد:
– عکسایی که فرستادید همرو دیدم فقط نگفتید دقیق چه قیمت می‌فروشین؟
این سوالش از فرهاد بود، اما نگاهش به من. فرهاد طبق هماهنگی قبلی با خسروی همان قیمت ششصدوده را گفت که خداروشکر ابراهیمی مخالفتی نکرد.
کاغذش را نوشتند و علی‌الحساب خسروی خواست تا فردا ظهر یک‌چهارم مبلغ را که می‌شد صدوپنجاه‌‌دو میلیون و پونصد، به حساب‌مان بزند.
من زودتر از املاک آمدم بیرون و فرهاد با سارا، مرتضی و خسروی داخل حرف می‌زدند. ابراهیمی از در که بیرون آمد خیلی یهویی پرسید:
– فردا هستید؟
کمی فکر کردم که جایی دعوت شده‌ام یا چیزی که به من گفته که یادم نیامد، اما برای ضایع نشدنش گفتم:
– مزون بله هستم، برای اسباب کشی خواهرم هست.
اگر یک لیوان سارا روزنامه پیچ می‌کرد من خودم را به جای میمون در ماهواره های آزمایشی می‌انداختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک