رمان نامه های معبد خاموش پارت ۱
” هیچ چیزی به اندازه تجربه باعث غنای آدما نمیشه” ساعت ۵ صبح یک روز کاری، آناهیتا همانطور که روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف نگاه میکرد، به این جمله خاص می اندیشید. نمیدانست تا چه حد درست است. در حقیقت مثال های درست و نقض زیادی را برای همین مفهوم در خاطر داشت. او با خود فکر کرد:” این روزا مردم دانشگاه میرن و با مدارک خوب فارغ التحصیل میشن پس آدم فکر میکنه میتونه بهشون اعتماد کنه، اما تجربه هم مهمه” سپس به  سئو وبسایت ذهنش رسید:” خب بالاخره همه باید از یه جایی شروع کنن تا تجربه به دست بیارن مگه نه؟!” او به این مفهوم جدید و شگفت انگیز رسید:” پایبندی به ارزش های اخلاقی هستن که غنا و ارزشمندی آدما رو نشون میدن” او چقدر باهوش بود!
روی تخت نیم خیز شد و گوشی اش را برداشت تا زنگ هشدار یک ساعت و نیم دیگرش را خاموش کند. با بی حوصلگی زیر کتری را روشن کرد و درجه بخاری را بالا برد. از زمانی که همه رفته بودند، همیشه احساس میکرد یک نوع سرمای نا محسوس و خفیف کل خانه را در برگرفته. بعد از صبحانه، پلیور و بافت مورد علاقهاش را (که در سفر اخیر به خانه خواهرش برگزیده بود) به تن کرد. سبد کوچک وسایل همیشگی اش را برداشت و از خانه بیرون زد. در راهرو حین پایین رفتن از پله ها درِ خانه مستاجرش کمی مکث کرد. طبق معمول صدای تلویزیونش بلند بود. آناهیتا واقعا از روزی که از زیر این در بوی فساد درز کند نگران بود. وقتی وارد خیابان شد، هجوم هوای خشک و سرد اواسط پاییز باعث شد بینیاش بی حس شود. همانطور که منتظر بود کرکره برقی مغازه بالا رود، به آسمان ارغوانی تیره بالای سرش چشم دوخت.
چراغ های مغازه را روشن کرد و قفسه های نان را جابه جا کرد. تابلو ایستاده “سوپر مارکت شمیم” را جلوی در گذاشت و پردهی نایلونی جلوی در را بست. بخاری برقی کوچکی که در سفر اخیرش به خانه ی پدر و مادرش چشمش را گرفته بود روشن کرد و پاهایش را جلویش دراز کرد. کم کم خیابان با رفت و آمد ماشین ها پر میشد. آفتاب پرتوهای کم جانش را به سنگفرش ها میتاباند و صدای همهمهی دانش آموزان میآمد. صبح خوبی برای شروع کار بود و همچنین روز خوبی برای پایان یک همکاری.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 17
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
