سر تکان می دهد مردی که این روزها عجیب شده است … حتی خودش هم خودش را نمی فهمد … نمی فهمد که چرا برای هم صحبتی با یک دختر هیجان زده است؟
طلا منقلب لب می زند
– اون بچهست!
نگاهی سرخ الوند فقط روی دو لب صورتی رنگِ بی لعابی است که کمی باز مانده میانشان … اوج جذابیت یک زن گویی جلوی چشم هایش است
می خواهد خودش را از همین پنجره پایین بیاندازد … این کک و مکیِ به درد نخور چرا انقدر رویش تاثیر می گذارد؟ … چرا برای لمس لب های بی رنگش لهله می زند؟ … دارد کم کم برای خودش و مردانگیِ سر به فلک کشیده ی مزخرفش متاسف می شود
طلا اما مانند تیری است که از چله رها می شود … این جماعت دیگر دارند دیوانه اش می کنند
شیطان صفتی هایشان دارند روح پاکش را می آزاد … شروع می کند و هی لب های لعنتی اش تکان می خورند … هی تکان می خورند و هی الوند زابراه تر می شود
حتی یک کلمه از کلمات پر از عصبانیتش را هم نمی فهمد
– این چه خونه ی مسخره ایه؟ … اصلا شماها چرا همچین آدمایی هستین؟ … چرا کاری می کنی یه بچه از سر بچگیش بهت دل ببنده؟ … چرا شماها…
نطقش بریده می شود … گویی زمان هم می ایستد
تیک تاکی به گوش نمی رسد … دنیا هم می ایستد … اصلا انگار چرخش زمین هم متوقف می شود
تمام حیات خلاصه می شود میان نرمی لب هایی که در هم فرو رفته اند …
الوندِ نابسامانی که می خواهد ببلعد … این میانِ هم قرار گرفتن،روحش را ارضا نمی کند … تمام فکرهایی که سرزنشش می کنند به درک … تمام آن بی عرضه هایی که مغزش نثارش می کند … بوسیدن این لب های نرم حقش است … سهمش است … مال خودش است
دخترکِ فروپاشیده ای میان سرمای پنجره و گرمای نفس های روی صورتش مات مانده است … بدنش جان ندارد و زبریِ ته ریش مرد،روی صورتش،گواهِ در هم پیچیدن لب های بی حرکت است
وحشت زده سر عقب می برد و وصالِ چند ثانیه ای را تار و مار می کند
نفس نفس هایش از روی چیست؟ … شرم؟ … عصبانیت؟ … هیجان؟ … نمی فهمد!
عقب می کشد و الوند را دیوانه می کند … او را پس می زند؟ … الوند را؟ … بوسیدنش را؟
سبزیِ تیره ی نگاهش صورت پر از هیجان و سرخ دختر را می خراشد … مانند تیزی جای جای چهره ی ماه گونش را می برد
طلا رو می چرخاند … هنوز خودش را سر به نیست نکرده که فک ظریفش میان انگشتان قدرتمند مرد فشرده می شود … صورتش برگردانده می شود … لب های مردانه ی کبود با قلدری روی لب هایش کوبیده می شود و چه کسی می تواند جلوی الوند را بگیرد که این صورتی های کوچک را مانند زن ندیده ها نبوسد؟
تیزی دندان هایش حریصانه لب های طلا را می خراشد … فشار انگشتانش روی فک دختر هی بیشتر و بیشتر می شود … زاویه ی صورت نرمش را مدام تغییر می دهد و حواسش به طلای بهت زده ای که نفسش قطع شده نیست
دست آزادش روی گودی کمر دخترک می نشیند و حتی یک لحظه دور شدن نمی خواهد
بینی اش کشیده می شود روی صورت طلا … ته ریشش هم … لعنت به حاج رسولی و دخترش … لعنت به نرمی لب هایی که کم مانده خل و دیوانه اش کنند … لعنت به زبان نافرمانی که شرایط را سخت تر می کند
بالاخره توان بی تنفسیِ طلا تمام می شود … بدنش میان دست قلدر الوند شل می شود و مرد تازه می فهمد که دخترک را به چه روزی انداخته
لب هایش را جدا می کند و طلا انگار زنده می شود … نفس را با فشار وارد ریه هایش می کند و الوند حس مست بودن دارد
خمار نگاه می دوزد به لب های سرخی که گوشهیشان زخم شده … اصلا در این لحظه هیز ترین مرد عالم است
پیشانی تکیه می دهد بر پیشانی طلایی که هنوز خودش را احیا نکرده … صدای پر از خش و مردانه اش،خلاف نگاه مستش می نوازد
– یه بار دیگه … پس بزنی منو … منو ببین …!
قلب طلا گوشه ی اتاق افتاده گویا … آنجا می تپد نه درون سینه اش
– منو نگاه کن … خل نکن منو خب؟ … پس نزن که خل بشم … تهش می رسه به جر خوردن لبات
انگشت شستش روی لب پایین طلای بی زبان کشیده می شود و مایع قرمز رنگ رویش را جلوی چشمان دختر می گیرد … آن را ضمیمه ی تهدید لعنتی اش می کند
لب های طلا روی هم فشرده می شوند … دلش دارد له و لورده می شود
چشمان مشکی غمگینش پر می شوند … آماده ی سرریز شدناند
زنانگی اش … ظرافتش … زیبایی هایش … حتی … حتی اولین بوسه اش … همه به یغما رفته و حالا این الوند است که شاکی است؟
لب هایش می لرزند و سیاهی هایش لحظه ای از جنگلِ سوخته ی چشمان الوند خارج نمی شوند
دستش را بالا می آورد … نمی داند با چه جرعتی،اما انجامش می دهد
آستین لباسش را روی لب های دردناکش محکم می کشد … یک پیامِ انزجار … پیامی که الوند را از خونسردی اش فاصله می دهد
ببوسد و جای بوسه اش پاک شود؟ … مانند دیوانه ها لب های دختری را ببوسد و دختر بغض کند؟ … هلاکِ دوباره بوسیدن باشد و دخترکِ نمک به حرام با انزجار نگاهش کند؟
با کف دست محکم سینه ی طلا را به عقب هُل می دهد … و دخترک اصلا از کارش پشیمان نیست
عقب عقب می رود اما خودش را می گیرد که روی تخت نیفتد … ترسیده تر از همیشه نگاه قامت تنومند مرد می کند و الوند کینه ای ترین و بدخلق ترین ورژنش را به نمایش می گذارد
لحنش آرام است … از آن آرامش های قبل از طوفان
– نترس شدی … حلبی …
پشت ساق پای طلا به پایه ی تخت چسبیده و دیگر نمی تواند عقب برود در برابر جلو آمدن های الوند
مرد نزدیک کالبد لرزان دختر می شود … چرا انقدر پس زده شدن توسط این دخترک برایش غیرقابل تحمل شده؟
گردنش با حالت ترسناکی خم می شود
– نمک به حرومی طلا … حالیت نی
ناگهانی فریاد می زند و ناله ی هراسیده ی طلا هم زمان با بالا پریدن شانه هایش می شود
– حالیت نی وقتی میگم یه غلطی رو نکن،نباید بکنی … حالیت نی
حتی نگران بیرون رفتن صدایش هم نیست … این حقیقت که دخترک لاغر و کک و مکی حاج رسولی نزدیک شدن هایش را پس می زند برایش زیادی سنگین است
مکث می کند … می ایستد … درست در یک قدمی طلایی که مردمک هایش از شدت لرزیدن کم مانده از حدقه بیرون بزنند
نگاهش جان دختر را می لرزاند … همان الوندی را به نمایش می گذارد که طلا می خواهد حتی ثانیه ای هم نبیندش
دستور می دهد … دستور می دهد و دخترک دقیقا سنگ کوب می کند
– دمر … رو تخت … سریع!
قلبش می ایستد دخترکی که تصویر زن رنجوری که صورتش روی کنسول فشرده می شود،جلوی چشمانش نقش می بندد
علائم حیاتی ندارد دیگر و الوند حتی ذره ای نمی تواند خشمش را کنترل کند
– دِ یالا!
طلا سنگ کوب کرده … همه ی این رنجی که دارد به دختر می دهد به خاطر پاک کردن جای یک بوسه است؟
طلا دیگر تاب ندارد … تاب دریده شدن جسمش را ندارد … هنوز هم تمام بدنش درد می کند،دیگر تاب ندارد
الوند بی رحم تر از هر زمانی سگک کمربندش را باز می کند و تنها آوای التماس طلا به گوش می رسد
– الوند …
کمربند از غلاف کشیده می شود و این دست های طلای بی دفاع است که محکم پشت کمرش برده می شوند
– سسس … صدات در نیاد
کمربند دور مچ های ظریف کک و مکیِ بی دفاع بسته می شو
مچ دست های شکننده ی دخترک میان چرم کمربند به فغان می آید و طلا با تمام قدرت خودش را برای گریه نکردن،نگه داشته است … برای روی پا ایستادن … برای تحمل کردن …!
نگاه خیره ی پر از آبش دقیقا درون چشمان الوند جا خوش کرده … لب ها تکان می خورند … بی اجازه ی دختر … و آتش می اندازند به جان الوند
– ازت متنفرم!
بی ملاحظه و خشن بدن لطیفِ زنانه اش روی تخت می افتد
به کلماتی که کنار هم می چیند دقت نمی کند … الوند زود از کوره در می رود … خصلتش است … خلق و خویش است … و دخترک نادان نمی فهمد
طلا روی کمر افتاده و بهترین بک لینک دست هایش زیر کمرش کم مانده له بشوند
زانو های مرد دو طرف بدنش قرار می گیرند … چشم های سبز خونخوارش را به نگاه پر از تشویش طلا دوخته
با کنار دست بزرگش تار موهای روی صورت طلا را کنار می زند و لحنش دل کوچکِ تک دختر حاج رسولی را بدجور می لرزاند
– بگو یه بار دیگه … نفهمیدم
می ترسد … می ترسد که جمله اش را سامان می دهد
– اگگر … اگر دوباره بهم دست بزنی … اذیتم کنی … ازت متنفر میشم
گوشه ی لب های مرد بالا می رود … تهدید می کند؟
– سزای اون نمک به حرومی که پَست می زنه چیه؟ … تو بگو دختر حاجی …
مشتش کنار سر طلا کوبیده می شود و شانه های بی پناهِ غریب بالا می پرند
– بگو سزای زنی که شوهرشو تمکین نمی کنه چیه؟
چشم های طلا از ترس روی هم افتاده و فقط گوش می دهد … این همان الوندی است که می گفت میلی به بدنش ندارد؟
– حرف بزن دیگه … قانعم کن … یا قانعم کن یا خودت دمر شو … نمی خوام بچرخونمت دوپاره استخونت بشکنه
دخترک بی نوا حس نابودی دارد … انگار که در مرگ دارد زندگی می کند
لب هایش می لرزند و میان لرزششان قدرت الوند را هم به لرزه در می آورند
– این … تجاوزه!
یک کلمه … با دریایی از معانی را به صورت مرد می کوبد
لحافِ روی تخت میان مشت های الوند له می شود و صدای فریادش را کسی نمی شنود
مانند یک دیو دو سر نگاه چشمان طلا می کند … طلایی که کیفور است به خاطر به زبان راندن کلمه ای که مرد را محقش می داند
ناگهانی پهلو هایش میان دستان الوند چرخانده می شود و صورتش درون لحاف فرو می رود
– نه … نه تروخدا نه
هول کرده و پر از ترس و خفقان و تشویش سعی دارد بدنش را از زیر دست و پای الوند کنار بکشد … حتی قسم می دهد الوند ظالمی را که سرش را کنار گوشِ مظلوم می رساند
– دل شیر پیدا کرده دختر حاجی؟ … دهنتو می بندی و صدات در نمیاد … می خوام نشونت بدم عمق تجاوز چجوریه
طلا به هق هق افتاده … گریه نه ها … هق هق … فقط آواهای ترسیده و وحشتناک و دست های بسته شده ای که تقلای فرار می کنند
– ولم کن … تروخدا … نمی تونم … نمی تونم دوباره تحمل کنم،تروخدا
طلا از دوباره تکه تکه شدن می ترسد و الوند از نام متجاوزی که روی پیشانی اش کوبیده شده عصبی است … شاید هم از پاک شدن جای بوسه اش … فقط می داند که از هر لحظه دیوانه تر است
با آرامشِ هولناکی تیشرتِ تن دخترک را روی کمرش بالا می کشد
چشم هایش می ایستند
کمر متعلق به دختر است ... اما رد انگشتان خودش را می بیند که قلدرانه قد علم کرده اند
انگشتانش روی رد کبودی ها کشیده می شود و طلا لرز بدی به جانش می افتد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 30
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.