مرد بدن دخترک را بالا می کشد و توجهش نه به محبوبه ی متعجب است نه شیرینکِ غمگین
این زنِ لاغری که روی دستانش است مانند یک آهن ربای غول پیکر او را هِی به سمت خود می کشد … یک جاذبه ی عمیق نسبت به خودش و یک دافعه ی قدرتمند نسبت به دیگران ایجاد می کند
پله ها می شوند قدمگاه زن و مردی که گویا زن و شوهرند
– بذارم زمین!
فوبیای مزخرف دست از سرش برداشت و تازه شرم مزخرف ترش نمایان می شود و الوند هیچ از این پس زدن ها خوشش نمی آید
– گربه می خوردت حلبی
چشم های دختر از حرص روی هم می افتند
از یک طرف بد هم نشد … چشمانِ از حدقه در آمده ی محبوبه نصیبش شد
بالاخره پله های کذایی تمام می شوند و الوند صبر ندارد برای گرفتن باج هایی که در ذهنش آتش بازی به راه انداخته اند
درب اتاق باز مانده بود … دقیقا میان چهارچوب درب،صدای جیغ محبوبه برای گوش های الوند ناقوس تلقی می شود
– یا خدا … الوند … الوند بیااا
****
نگاهی به ساعت دیواری اتاق می اندازد
ساعت از ۲ نصف شب گذشته و هنوز خبری از الوند نیست … اینکه یک شب می تواند بدون حضور آن جلاد بخوابد جزو آرزوهایش بود … آرزویی که حالا بی خوابی به گنده کشیده اش
باید از شیرین به خاطر سهوی بریدن دستش تشکر کند
پوف کلافه ای از دهانش خارج می شود … حالا که محبوبه کپه ی مرگش را گذاشته و الوند هم شیرین را به بیمارستان برده و فرصت نفس کشیدن پیدا کرده،خوابش نمی برد
بطریِ روی پا تختی،خالی است … لحاف را کنار می زند و شالش را سر می کند
راه رویِ طبقه ی بالا تاریک است و فقط نورِ قرمز رنگِ دیوار کوب اندکی درون سیاهی اش را سرخ کرده است
پله ها را با دقت پایین می رود و نرسیده به دانلود آهنگ آشپزخانه صداهای نامفهومی می آید … یک صدای ریزِ خنده ی زنانه … خنده های دل آب کنی که عجیب شبیه صدای ساناز است
گام هایش کنار ورودیِ آشپزخانه متوقف می شوند … میان صدای خنده های ساناز،صدای سهراب؟ … نکند بی خوابی عقلش را زایل کرده؟
وارد شود؟ … اهل فضولی نیست اما سر درآوردن از راز های این خانه را نیاز دارد
ضربان قلبش بالاست که دست روی سینه اش می گذارد … وقتی ساناز و سهراب اند که خبر خاصی نباید باشد … هست؟
صدای سهراب وُلُمش بیشتر است و طلا مات می ماند
– راه بیا ساناز … راه بیا اذیت نکن
سیستم اعصاب و حافظه اش قفل می کند … مغزش ارور می دهد
ساناز و سهراب و صدای خنده و …
چه خبر است دقیقا؟
لحن پر از زنانگیِ ساناز پلک هایش را روی هم فرود می آورد … صدایی که بک گراندش یک خنده ی فریبنده است
– سهراب چیکار می کنی یکی می بینه دیوونه
هنوز باور نکرده … هنوز هم نمی تواند بپذیرد … اصلا او که نمی داند درباره ی چه صحبت می کنند دقیقا
کاش همین لحظه شیطان فوضول درونش را خفه کند و چشم های بی صاحبش را وادار به دیدن صحنه ی حال به هم زن رو به رو نکند
عروق خونی اش گویی در هم می پیچند و این تصویر،یک فتنه ای است که معده اش را تحریک می کند … برای بیرون ریختن هرچیزی که در معده اش وجود دارد
بر می گردد و با آخرین سرعتی که دارد به سمت اتاق می دود … کوفتش شود آبی که نخورده شرش او را گرفته
با نفس نفسی که ناشی از هیجان است روی تخت می نشیند … دستش روی سینه اش مشت شده و ویدیوی چند دقیقه ی پیش هِی در مغزش پِلی می شود
مرد و زنِ ممنوعه ای که در نزدیک ترین حالت به هم اند … حتی پاهای زن دور کمر ممنوعه ترین مرد دنیا حلقه بود!
خدا لعنت کند این ازدواج را … خدا لعنت کند … چه چیز هایی را در این خانه تجربه می کند دخترکِ چشم و گوش بسته؟!
این یعنی … ساناز و سهراب…؟
عجب فتنه ی عظیمی!
ممکن است الوند بداند؟
رسواییِ بزرگی است برای بزرگ آقا … حتی برای بازار … حتی برای قبیله
طلا است دیگر … همه چیزش خانواده اش است … تمام دار و ندارش پدرش است
به خاطر فاش کردن اینکه اسناد نزد بزرگ آقا نیست به بدترین نحو حقیر شد … بندش تکه و پاره شد … اما همه اش فدای سر حاج رسولی اش!
برملا شدنِ راز ساناز و سهراب میشد مساوی با مرگ بزرگ آقا … مردی که بزرگ بازار است در خانه اش یک خیانت عظیم رخ می دهد … و این یعنی تمام شدنِ بزرگ آقا!
صدای درب سرش را بالا می آورد و قامت بلند مرد از چهارچوب در وارد می شود
نگاهش می افتد به طلایی که عجیب پوستش سرخ شده … نخوابیده … دستانش را در هم هی می پیچد … چه شده؟
– وابسته شدی دختر حاجی!
طلا گنگ می پرسد
– چی؟
الوند خسته درب را با پا می بندد و کت چرم مشکی اش را روی پشتیِ صندلی می اندازد
– بدون من خوابت نمی بره … وابسته شدی
چشم های طلا در حدقه می چرخند … خوابش نبرده بود … اما قطعا دلیل این بی خوابی عدم وجود این ضحاکِ از خود مچکر نبود
سر خم می کند تا نبیند الوندی که لباس هایش را عوض می کند
آخرش به خاطر این بیخیالی هایش طلا از خجالت آب می شود
لباس می پوشد … بر می گردد و چهره ی منقلب دخترک بیشتر توجه اش را جلب می کند
– هِی … چته تو؟
نزدیک می شود و طلا در حال و هوای دیگری است … انگار که هنوز هم پشت آن دیوار کذایی ایستاده و بیننده ی مشمئز کننده ترین تصویر ممکن است
– هِی … طلا؟
انگار که تازه صدای الوند را می شنود که گیج نگاهش می کند
– بله؟
چشمان مرد ریز می شوند و کنکاشگر نگاهش می کند … سمت پنجره ی اتاق می رود
– تو هپروتی … چته؟
طلا عمیق نفسش را بیرون می دهد و آه عمیق تری میان حرفش جا خوش کرده است
– هرکی توی شرایط من باشه میره توی هپروت
مرد با ابروهای بالا رفته پنجره ی اتاق را باز می کند … نیاز به هوا دارد … به تنفس
– نازک نارنجی هستی دختر حاجی … ما سرویس شدیم صدامون در نمیاد
لب های طلا کج می شوند … یک کجِ دوست داشتنی که انگار الوند را وادار به رو برگرداندن می کند
دخترک دقیقا به این فکر می کند که مرد چشم سبزِ بد اخلاقِ این روزهایش چه مشکلی می تواند داشته باشد؟ … اصلا یک هزارم مشکلات طلا می شوند؟
طلا نمی داند با چه منطقی … اما از جا بلند می شود و کنار پنجره می رود … شانه به شانه که نه … سرش تا زیر شانه ی مرد هم به زور می رسید … می ایستد و الوند در حال و هوای نابسامانی است گویا!
از این همه تنها بودن زیادی خسته شده دخترک نحیف که لب به سخن باز می کند برای مردی که ترسناک می پنداردش
– چه مشکلی مثلا می تونه برای تو وجود داشته باشه؟
دستان الوند روی لبه ی پنجره تکیه داده می شوند و در همان حالت صورتش سمت نیم رخِ کک و مکی طلا می چرخاند
گوشه ی لبش بالا می رود و میان همه ی این مسائل صورت مهتابی ای که کک و مک هایش انگار حکم ستاره را دارند را می کاود
طلا اما معذب،فقط به رو به رو و بیرون نگاه می کند
– اینکه یه بچه هورموناش قاطی کرده و توهماتش با من می گذره … مشکل حساب میشه توی دهات شما یا نه؟
فکر طلا ناگهانی مختل می شود … چشم های گشادش بالاخره از آن بیرونِ به درد نخور کنده می شوند و جا می گیرند درست میان سبزیِ تیره ی مرد!
– شی…شیرین؟
کاش این چشم های مزخرفش را به همان فضای بیرون بدوزد … الوند نمی فهمد چرا رو به رو ی این دخترک مدام به غلط کردن می افتد … غلط کرد که با خودش گفت کاش او را نگاه کند نه بیرون را!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 29
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.