رمان مقهور پارت ۳۰

– ولم کن!
ابروهای الوند بالا می روند … دخترک اِندِ بی جنبه ها بود ظاهرا
سخت خودش را افسار می کند و دخترک را رها! … باید برگردد به جلد خودش … همان الوندی که دختر را می ترساند
– به اون خط قرمزایی که جلوت کشیدم … گریه رو هم اضافه کن … دیگه تکرار نمی کنم
طلا رو می چرخاند سمت دیگری … صورتش داغ شده … لپ های پر از کک و مکش قرمز شده … عادت ندارد به این مهربانی ها که!
گوشه ی تخت می نشیند و سعی می کند توجهی به مرد نکند
کمی بدنش را کج می کند تا هنگام نشستن درد عمیقی به جانش نیفتد
و نمی بیند چشمان تیزِ الوند را … جاذبه ی این دخترک لاغرِ به درد نخور داشت دیگر زیاد از حد میشد
دستی به صورتش می کشد و واقعا نیاز به آب خنک داشت
تمام تلاشش را به کار می گیرد تا دخترِ ساحره ی حاجی رسولی تمامیتش را از بین نبرد … شاید از آن دعاها می کند … همان هایی که مذهبی ها اعتقاد دارند!
بیرون می زند … آب ‌‌‌… فقط آب نیاز دارد اکنون
پله ها برای پاهای بلندش زیادی کوتاه اند که دوتا دوتا طی می کند آن ها را
سرش را تکان تکان می دهد بلکه این افکار از ذهنش بیرون شوند … کاش دیگر خانه نیاید اصلا … این دخترک جادوگر را که می دید فنای عالم میشد
پا در آشپزخانه می گذارد
قامت کوچک شیرین پشت سینک،سریع به عقب بر می گردد
بی توجه سمت یخچال می رود و دربش را باز می کند … اما شیرینِ نوجوانی که قلبش با دیدن مرد پروانه ای شده نمی تواند خودش را کنترل کند
– سلام آقا … چیزی می خواین؟
گُنگ‌ و گیج بر می گردد ‌… آنقدر ذهنش آشفته شده که حتی ندید کسی در آشپزخانه است
– نه … به کارت برس
بطری آب را از یخچال خارج می کند و صدای نازک شده ی شیرین دوباره به گوش می رسد
– آقا الون…
هنوز حرفش منعقد نشده که ساحره ی خانه هراسان پا در آشپزخانه می گذارد
چشمانش ترسیده و نگاه الوند معطوف اوست … از ترس مرد یک پارچه که نمی داند چیست روی سرش انداخته … با پیراهن و شلوار چهارخانه!
لب الوند کج می شود
– دلت تنگ شد؟
قلب کوچک شیرین پر پر می شود … اما نمی تواند حرفی بزند … فقط با نفرت نگاه می دوزد به طلای هراسیده
– درو باز گذاشتی … گربه ی … گربه ی ساناز اومد توی اتاق …
ناچار نفسش را بیرون می دهد
– می ترسم ازش!
مرد اگر بخندد ابهتش از بین می رود؟
– چرند نگو طلا
– نمیرم … میاد طرفم … می ترسم
میان کلامش گربه ی مشکی رنگ کنار پایش می نشیند
جیغ بلند و گوش خراشش چهار ستون عمارت بزرگ آقا را می لرزاند و الوند کم مانده قهقهه بزند
– هیس … طلا هیس … گربه‌س فقط دختر
شیرین میان بحبوحه ی جیغ و داد طلا فقط محو لبخندی است که اولین بار روی لب های مرد دیده … لبخندی که کمی مانده به خنده شدنش
طلا مانند اسفند روی آتش بالا می پرد و گربه ی احمق هی نزدیک تر می شود
دخترک نمی داند چه می کند فقط خودش را پشت بدن بزرگ الوند پنهان می کند و لباسش را از پشت چنگ می زند
الوند با لحنی که پر از خنده است دستش را سمت گربه می گیرد
– واستا بیاد ترست بریزه
مشت طلا میان دو کتفش فرود می آید و شیرین هیچ این صحنه هارا دوست ندارد … دلش می خواهد دخترک را سر به نیست کند
– نمی خوام ترسم بریزه دورش کن ازم
الوند آرنجش را میگیرد و بدنش را جلو می کشد که گربه هم زمان شروع به دویدن سمت طلا می کند
دخترک هیچ درکی از شرایط ندارد و دست دور گردن مرد حلقه می کند … می چسبد به بدن قدرتمندش و لعنت به این فوبیای مزخرف
دستان الوند کنار بدنش می مانند … نور علی نور شد که!
باید به افتخار ساناز و گربه اش جشن برگزار کند
کف یک دستش بالاخره روی گودی ای که جدیدا عجیب جزو علاقمندی هایش شده قرار می گیرد
محبوبه با قیافه ای که کم مانده پس بیافتد در چهارچوب آشپزخانه می ایستد ‌… هیچ کدام از اعضای خانه این آغوش را نمی خواهند … نه شیرین … نه محبوبه … نه حتی بزرگ آقا
اما الوند … دخترک لاغر و ساکت حاج رسولی برایش جذاب شده … یک جاذبه ی لعنتی!
– خاک به سرم … چیکار می کنین شما دوتا؟
چشمان طلا از فرط خجالت روی هم می افتند … خدا لعنت کند ساناز و گربه و باقی مشتقاتش را
الوند محکم تر گودی کمرش را می گیرد … برای اولین بار خود دخترک در آغوشش آمده … نمی تواند این فرصت را به خاطر عمه اش از دست بدهد
سر کنار گوش طلا می برد،اما صدایش آهسته نیست
– بهش بگو چیکار می کنیم دختر حاجی؟
دندان های شیرین به هم سابیده می شود و محبوبه حتی از شیرین هم عصبانی تر است
این روی الوند جدید است … این در آغوش گرفتن یک زن … این لحن ملایم … برادر زاده اش نباید اسیر دختر رسولی شود
گربه ی بیچاره همانجا کنار در نشسته … اما طلا استرس دارد … خجل شده … اصلا تمام حس های بد را دارد
– خجالت بکشید … بی حیاها
محبوبه می توپد و الوند خنده اش می گیرد
نگاهی به گربه ای که میان چهارچوب ایستاده می اندازد و یک دستش زیر زانوهای خرید بک لینک طلا می رود
با کمترین فشار بدن دخترک را بلند می کند و طلا می ماند و دست های بی اختیاری که دور گردن مرد سفت می چسبند
هین آهسته اش را فقط الوند می شنود
از خجالت دارد پس می افتد دختر چشم و گوش بسته ی حاج رسولی
چقدر اولین هارا دارد تجربه می کند … تا به حال مگر چند نفر در آغوشش گرفته اند؟
چشمان محبوبه کم مانده که از حدقه بیرون بزنند … الوند … زنی را بغل کرده؟ … آخر الزمان است؟
الوند کنار گربه می ایستد و کمی بدن طلا را پایین می آورد
– گربه‌ست اژدها نیست … نگاش کن حلبی
نه توجهی به محبوبه دارد نه شیرین … فقط فرصت باج گیری پیدا کرده … باج گرفتن از دختری که ناجذاب تلقی اش می کرد!
طلا هراسان خودش را در آغوش مرد بالا می کشد
– نمی خوام نگاش کن…
میان سخنش،الوند بدنش را بیشتر به گربه نزدیک می کند و این بار دیگر صدای نازک طلا با جیغ به گوش می رسد
– الونددد…
لحن صدا زدنش را باید در سینوس های مغزش ذخیره کند … صدای زنانه ای که به جذاب ترین حالت ممکن نامش را می خواند
لب های الوند به دو طرف کشیده می شوند و صورتش این بار کنار گوش طلا می رسد … این قدرش دیگر خصوصی است
– هرچی آقات گفت میگی چشم یا بذارمت تو بغل گربه دختر حاجی؟
دست طلا می لرزد … فوبیای حیوانات داشت و این دست خودش نبود که می ترسید
الوند هرچه باشد از این گربه ی مشکی ای که چشمان آبی اش مانند اجنه نگاه می کنند،بهتر است
– باشه باشه … خدایا
این باشه یعنی هرچه مرد بگوید حل است؟ … اگر فکرهای مغز مسموم الوند را می فهمید،گربه که هیچ،بغل ببر را ترجیح میداد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک