طلا چسب زخم را روی انگشتش می کشد … دیگر عادت کرده به این جملات گزنده اش
نمی فهمید الوندی را که سعی دارد با این حرف های آزار دهنده به خودش بقبولاند از این دختر خوشش نمی آید … نه از خودش … نه بدنش … نه حتی آن موهای بلند مواج و قوس کمر به درد نخورش
انگار که با کشوی کمد درگیری داشته باشد لگد محکمی به آن می کوبد … قطعا دیر یا زود انقدر با خودش می جنگد که عقلش زایل می شود
– این بی پدر چرا نمیره تو؟
طلا از روی صندلی می چرخد و رو به آینه برس را روی موهایش می کشد … خیلی دلش می خواهد بگوید:《نمی خواهی کمد را هم تنبیه کنی جلاد؟》 … اما دیگر هوس حقارت به کله اش نزده
الوند از این همه بی توجهی کم مانده سر به بیابان بنهد … دختر قبلا هم می ترسید … الان هم می ترسد هم گوشه گیری و بی توجهی می کند
بی توجه لباسش را از سر بیرون می کشد که طلا چشم می دزدد تا از درون آینه بدنِ پر از برآمدگی های سفتش را نبیند
گوشه ی لب های الوند بالا می روند
– جایی هست که ندیدی؟ … اگر هست بگو مام بدونیم مریمِ مقدس … اَدات زیاده دختر حاجی
بی شرمانه به خودش بابت آزار طلا افتخار می کند … کوه نفرت طلا انباشته تر می شود
باز هم حرفی نمی زند و این الوند را بیشتر و بیشتر وادار می کند که وادار به حرف زدنش کند
حین تعویض لباس هایش،حرف های روی اعصابش را هم نثار طلا می کند
– ادا هات همچین یه نموره بی اساسه ولی … ادا مال اونیه که یه چهارتا چی داشته باشه که به چشم بیاد … نداری تو حلبی
دست طلا دور دسته ی شانه بیشتر و بیشتر مشت می شود
دیگر دارد از این همه بی احترامی ذله می شود … جسمش را تکه تکه کرد برایش کافی نبود؟
الوند رکابی مشکی رنگ را تن می زند … انگار که با حرف هایش می خواهد به خودش بفهماند از دخترک خوشش نمی آید
– دختر کوچولوی حاجی رسولی ای دیگه … عین بابات اَدایی … جانماز و بساط و …
طلا دیگر طاقت از کف می دهد و از جا بلند می شود … و لعنت به بغض بزرگی که حین حرف زدن هایش شکسته می شود
– بس کن … دست از سرم بردار … حق نداری راجب بابام حرف بزنی … چرا انقدر آزارم میدی؟
بدنش می لرزد و اشک هایش می ریزند و الوند مات می ماند
گریه؟ … گریه می کند؟
– مگه من چیکارت کردم آخه؟
هق هق می کند و الوند کلافه دستی به صورتش می کشد
– گریه نکن!
نقطه ضعف مرد یاغی را نمی فهمد … نمی فهمد نقطه ضعف الوند گریه ی زنانه است … درست مانند آن دیشبی که با دیدن صورت گریان و صدای هق هقش بدنش را روی کنسول رها کرد
نمی فهند و بیشتر اشک هایش می ریزند
– من … من …
صدای فریاد بلند و عاصی مرد پرده ی گوشش را سخت تکان می دهد
– خفه شو! … گریه نکن!
شانه های طلا بالا می پرند و گریه اش بیشتر می شود … دیگر به ستوه آمده است … مگر یک دخترکِ نازک نارنجی چقدر توانِ تحمل داشت؟
الوند خشن تر از قبل می گوید … گریه ی لعنتی در مغزش اکو می شود خرید بک لینک
– طلا … خفه شو … خفه شو گریه نکن!
طلا می خواهد گریه نکند ها … اما نمی تواند … دست خودش نیست
دست هایش را روی دهانش می گذارد … می فشارد بلکه گریه ی مادر مرده اش متوقف شود
قدم های مرد نزدیک می شوند و طلا وحشت زده بلند تر و ترسناک تر گریه می کند
– ببخشید … ببخشید گریه نمی کنم
میان هق هق جملاتش را می گوید و می ترسد … می ترسد به خاطر اشک ریختن هم آزار ببیند
نفس های مرد در یک قدمی اش شنیده می شود … الوندی که می خواهد با شنیدن این گریه کله اش را به دیوار بکوبد
هراسان میان بغض و اشک نامش را می خواند
– الوند…
بار چندم بود که نامش را بر زبان آورد؟ … سوم؟
دستِ خشنی پشت موهایش قرار داده می شود … وحشت تمام بدنش را سِر می کند … بی حسِ بی حس!
میان امواج دلهره دست و پا می زند که مبادا غرق شود … دست و پا می زند و ناگهان سرش روی سینه ی سفت و پهنی کوبیده می شود و … و دست های بزرگی که بدنش را احاطه می کنند
مانند یک احمقِ تمام عیار هنگ می کند و صدای زمخت الوند،از نیم سینه به علاوه ی یک سر و گردن بالاتر به گوش می رسد
– خیلی خب گریه نکن … هِی … گریه نکن کاریت ندارم
بدن طلا می لرزد … مغزش نمی تواند آنالیز کند اوضاع را … نه می تواند بودن در آغوش مرد ترسناک را آنالیز کند و نه بوی عطر تلخ مردانه ای که تمام ریه اش را پر می کند
هق هقش خفه می شوند و این فقط اشک هایش هستند که می ریزند و دست های مشت شده ای که روی سینه ی پهن الوند فشار وارد می کنند
– اذیتم می ککنی … چرا آخخه؟
بوی موهای مواجش در بینی الوند نفوذ می کند و حلقه ی دستانش تنگ تر می شوند … خودش هم این همه جاذبه ی این دخترک را نمی فهمد
– ششش … گریه نکن … دیگه هیچوقت کنار گوش من صدای گریهت نیاد … وگرنه مثل این دفعه نرمی به خرج نمیدم … خب؟
جوابی جز فشار بیشتر مشت های طلا نمی شنود
دندان روی هم می سابد
– خب طلا؟
کف دستش درون گودی کمر دختر فرو می رود و حس های نامربوطی به جانش می افتند … همین الان به یک نتیجه ای رسید … چه خری گفته گودی کمر نقص است؟ … این نقص نبود که … تهِ جذابیت بود
طلا،تخس جواب نمی دهد … هیچ چشمی نمی گوید و به جایش بدن را عقب می کشد تا از شر دستانِ تنومند خلاص شود
میشد اولین مردی که بعد از پدرش در آغوش کشیده! … حتی عمو محمودش هم تا به حال آغوش دختر را نسیب نشده بود!
– هِی هِی،کجا؟ … چشمتو نشنیدم
طلا بینی اش را از سینه ی خوش بو جدا می کند … برای اولین بار لطافت از مرد هم آغوشش دیده،چگونه مانند عقده ای ها رفتار نکند؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 29
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.