# پارت ۵
اختر با دلهره و تشویش دستمال را از بیگم خاتون گرفت و با تردید که جانش چنگ انداخته بود چند حبه از افیونی را در دهان گذاشت و قورت داد.
_ دل نگرون نباش، بهت قول میدم چیزیت نمیشه.
اختر آرام پلک زد.
_ ایشالا.
_ من میرم تا بقیه رو خبر کنم.
با رفتن بیگم خاتون طولی نکشید که احساس نا خوشایندی همه وجودش را گرفت.
سرش گیج میرفت و چشمانش رو به سیاهی بود.
دستش را به دیوار تکه زد.
بیگم خاتون سراسیمه و جیغ زنان وارد اندرون شد.
محکم با دست به صورتش میکوبید و شیون میکرد.
عمه ملوک : چی شده عروس؟ پس اختر کو
بیگم: بیچاره شدیم عمه خانوم ، بدبخت شدیم
فتح االله خان: اختر چی؟ د حرف بزن.
بیگم: طبیب خبر کنید، دختره خودش رو خلاص کرده.
فتح الله خان یا حسین گویان به طرف اتاق خواهرش دوید.
در اتاق که باز شد جسم نحیف دخترک وسط اتاق افتاده بود.
همگی سراسیمه وارد اتاق شدند.
فتح الله خان تن اختر را در آغوش کشید.
بیگم خاتون مدام شیوه میکرد.
عمه ملوک عمو رحیم را فوری دنبال طبیب فرستاد.
در تمام مدت بیگم خاتون شوهرش را سرزنش میکرد که مقصر حال خراب دخترک است.
با آمدن طبیب و خبر از اینکه اختر هنوز زنده است، اوضاع عمارت کمی آرام گرفت و طبیب مشغول کارش شد.
………………
چشم هایش را که باز کرد در بستر خوابیده بود.
به یک باره عوق زد و داشت تمام محتویات معده اش را بالا می آورد.
بیگم خاتون که همان جا کنارش نشسته بود فوری لگنی که از قبل آماده کرده بود را جلوی صورت اختر گرفت.
_ خداروشکر هوشیار شدی، دل نگرون نباش که همه اینا بخاطر دوایی که طبیب داده تا زهر اون افیونی رو خنثی کنه.
اختر بی رمق سرش را روی بالش گذاشت.
_ من رو تا پای مرگ بردی نگو که این همه رنج بی فایده بوده!
_ قیافه خان داداشت دیدن داشت، نمیدونی چطور مرد گنده ترسیده بود و ناله میزد که پشیمونه
_ یعنی نقشه ات جواب داده؟
_ بیگم خاتون رو دست کم گرفتیا، فعلا استراحت کن دل ناگرون چیزی نباش.
با رفتن بیگم خاتون، اختر لحاف را روی صورتش کشید خودش هم باورش نمیشد که بخاطر مردی که دوستش داشت با همهی جانش داشت برای او میجنگید.
……………….
بعد از آن روزی که اختر به هوش آمد فتح الله خان برای حاج قنبر پیغام فرستاد و مجلس خواستگاری را برهم زد.
در میان اهالی عمارت و منزل چو افتاده بود که حتما اختر بانو دل در گرو مردی دیگری دارد.
بیش تر از یک ماهی میشد که بیگم خاتون نامه اختر را برای برادرش به باکو فرستاده بود و درست در روز هایی که اختر دیگر امیدش را از دست داده بود بیگم خاتون خبر از رجعت برادرش را داد.
ناصر آمده بود تا مردانه پای قول و قراری که داده بماند.
طولی نکشید که لطفعلی خان برای مشیری ها پیغام فرستاد که اختر را میخواهد برای ناصر ش خواستگاری کند.
فتح الله خان که میترسید دوباره خواهرش مخالفت کند و بلایی سر خودش آورد اولش مخالفت کرد ؛ اما با تلاش های بیگم خاتون و گفتن اینکه اختر هم به برادرش بی میل نیست بلاخره فتح االله خان رضایت داد.
نا گفته نماند که این وصلت کم مخالف نداشت.
طیبه خانم، مادر ناصر و بیگم خاتون از اولش هم مخالف بود و این مخالفت دلیل ها داشت اول بخاطر دخترش بیگم و بلایی که اختر به سرش آورده بود از اختر کینه به دل داشت و دلش میخواست خواهر زاده اش معصومه را برای تک پسرش بگیرد ؛ اما وقتی عشق ناصر به اختر را دید بالاجبار او هم رضایت داد.
در اتاق باز شد و بیگم خاتون وارد اتاق شد.
_ بجنب دختر جون همه منزل منتظرن.
اختر از پشت پرده توری اتاق مشغول سياحت بیرون بود.
_ الان میام بیگم جون.
فوری به سمت آینه دوید از بهترین بک لینک خرددان کمی ماتیک به لب ها و گونه هایش کشید و فوری چارقدش را به سر انداخت و همراه بیگم از اتاق بیرون رفت.
همگی قرار بود برای خرید عروسی به بازار بروند.
ناصر از قبل به زرگر باشی دستور ساخت انگشتری با نگین درشت عقیق سرخ و دوازده عدد النگوی هندی داد . و بعد به تیمچه امین الدوله رفتن و چند اقمشه زربافت ابتیاع کردند.
غروب نشده بود که صحن حیاط خانه پر از مهمان شد اختر را به دست مشاطه گر سپرند و رخت سپید به تنش کردند.
عاقد مشغول خواندن خطبه بود و اختر تمام حواسش را به تصویر دو نفره خودش و ناصر در قاب آینه شمعدان نقره اش داده بود.
بر کسی پنهان نبود که ناصر دل گره زده به لچک به سری که برای هر نگاه و هر سگرمهی مردانه اش در دل غش و ضعف می رود ، که برای صورت مردانه اش دلش غنج و مالش میرود و برای آن هیبت مردانه اش هلاک شده و قصد ندارد او را با احدی شریک شود.
عاقد برای سومین بار وکیل شد تا بله را از اختر بگیرد.
یکی از دختران که بر سر عروس و داماد قند مسابید فریاد زد
_ عروس مون زیرلفظی میخواد.
طیبه خانم دولا شد و گردنی خورشید نشانی را به گردن اختر انذاخت
قلب دخترک پر هیاهو تر از همیشه در سینه می کوبید
آرام و با وقار لبخند زد.
_ با اجازه خان داداشم و عمه خانم و مابقی بزرگ ترها بله.
صدای هل و کلکه تمام اتاق را پر کرد وحاضران در اتاق نقل و گل های سرخ را به روری سر عروس و داماد می ریختند.
ناصر دست های ظریف اختر را در انگشت های مردانه اش گرفت .
و آرام طوری که تنها اختر میشنید لب زد
_ قول میدم که خوشبختت کنم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 22
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.