رمان طلوع پارت ۱۹

صحبت‌هایمان اگر ادامه هم داشت با آمدن فرهاد و بقیه دیگر تمام شد. بعد از رفتن ابراهیمی، خسروی همهٔ ‌مان را سوار پراید صفرش کرد و برد خانهٔ موردنظر.
آیفون را که زد، یک آقای لاغر و کم مو در را باز کرد. داخل پارکینگ چندتا کارتون و اسباب بازی بچه بود که خسروی گفت:
– وسیله توشه وگرنه اندازه دو تا پراید جا داره.
دوازده پله که چندتا، چندتا بهترین بک لینک تقسیم شده بود از پارکینگ می‌خورد تا طبقه اول.
داخل که شدیم اول یک دالان کوتاه بعد دو اتاق کوچک نه متری کنار هم بود کنارش هم یک آشپزخانه مستطیلی که باید یک فرش دراز داخلش پهن می‌شد.
ولی هال یا همان پذیرایی خانه خوب بود، بزرگ بود، البته برای ما!
خسروی طبقه دوم را هم نشان‌مان داد. تفاوت طبقه ها فقط در موقعیت سرویس بهداشتی بود از طبقه اول داخل راهرو بود و این طبقه داخل تراس کوچک رو به خیابان قرار داشت.
فرهاد نزدیک شد و همانطور که عکس از در و دیوار خانه می‌گرفت، پرسید:
– خوبه، نه؟
نگاهم را دور تا دور خانه چرخاندم و گفتم:
– خوبه فقط دویست تومن دیگه رو چیکار کنیم؟
فرهاد: صد تومن وام میگیریم بقیشم خدا بزرگه.
در بزرگ بودن خدا شکی نبود، اما از فرهاد می‌ترسیدم که نکند از آن راهکارهای آبروبرش استفاده کند.
مرتضی و سارا هم بدشان نیامده بود. با آقای خسروی تا نزدیکی خانه آمدیم، در رابطه با خانه هم هر سوالی داشتیم، پرسیدیم.
پیاده که شدیم سارا پرسید:
– خونه یک حالت ترسناکی نداشت؟
دو نفر سری به نفی تکان دادند و فقط من گفتم:
– راست میگه، خونش انگار قبلاً خونه عملیاتی، چیزی بوده بعضی جاها سوراخ شده بود فک کنم بخاطر گلوله بود.
فرهاد زد به سرم و جواب داد:
– حرف مفت نزن! اصلاً خونه تیمی بوده باشه، به ما چه!
مرتضی هم گفت:
– من که دقت نکردم، ولی خونش خوب بود.
مهیاس بدخواب شده بود و از همان اول خانه دیدن بغل مرتضی خوابیده بود تا الان. فرهاد از کنارم رفت سمت مرتضی تا بچه را بگیرد. بیشتر بین حرف‌ها نگاه‌شان به من بود که باز ساز مخالف نزنم.
– شاید به‌خاطر بهم‌ریختگی خونه بوده، حالا میریم‌ درستش می‌کنیم خوب میشه.
سارا چندان موافق نظرم نبود، اما سری به تأیید تکان داد و با مرتضی رفتند تا خانه خواهر شوهرش.
مسیر سر خیابان تا خانه را با فرهاد فکر کردیم، وسایل برای خانه کم نداشتیم فقط دغدغه‌مان قسط وام بود.

یک هفته بعد***

اگر برای کسی تعریف کنم که چطور ظرف هفت روز تمام زندگی‌مان عوض شد، اصلاً باور نمی‌کرد.
دو شب بعد از شبی که از دیدن خانه آمدیم، خسروی زنگ زد.
همه چیز را جمع کرده بودم و تقریبا یک‌ساعت مانده بود تا بیایند دارایی‌مان را بار کنند و ببرند خانه جدید.
فرهاد تکیه داده بود به دیوار و انگار مکالمه جالبی با خسروی نداشتند. در نهایت صدایش را بلند کرد:
– آقای خسروی جان من بگو کی این کارو کرده؟ اسمی، آدرسی؟ مگه میشه؟! الان ما چیکار کنیم؟ آخه چطوری؟
من چرا زوم کرده بودم روی فرهاد؟ توقع داشتم تیتر خبری جدید امروز را از پیشانی‌اش بخوانم؟
سر قضیه وام هم فرهاد همین‌قدر بهم ریخت، راستش وام نگرفتیم.
پدر مرتضی هرچه داشت داد به پسرش که دنبال ضامن معتبر نباشیم، چه کسی قبول می‌کرد ضامن ما شود؟ آدم حسابی دورمان نبود، خودمان هم که… مهم نیست.
آیفون را که زدند رفتم داخل حیاط.
مرتضی با باربرها رسیده‌بود و تا خودش را داخل حیاط انداخت، گفت:
– فهمیدی چیشده؟ یکی پول گذاشته روی پول ما یک آدرسی هم داده که اونجارو برای ما بخرن!
شاید سه ثانیه بیشتر طول نکشید، اما سه ساعت داشت برایم هجی می‌کرد تا متوجه شوم. فرهاد از خانه بیرون آمد و به راننده گفت مقصدمان عوض شده، جایی تقریباً خلوت و دارای خانه‌های ویلایی که اکثراً محل رزرو عروسی و جشن‌ها بود.
یک محله سراشیبی که خانه مورد نظر وسط کوچه بود. اما این خانه، این محله، حتی کار آن خیر عجیب بود!
فرهاد کلید هارا تحویل خسروی داد تا به دست ابراهیمی برساند، برای چند لحظه که تنها بود پرسیدم:
– ببخشید آقای خسروی؟
دفترش را چپاند داخل کیفش و رو به من کرد.
– میشه بگین کی بهتو… .
خسروی بی حوصله گفت:
– خانم همت لطفا اصرار نکنین گفت جان عزیزترین کسم هیچی نگم خودش هر وقت صلاح بدونه میاد میگه فقط من جهت احتیاط از دوستام که نزدیک ملک شمان سوال کردم، هیچ مشکلی نداشت. فقط اسمشو گفته بود بگم بهروز افخمی، همین.
سوار پرایدش شد و رفت.
بهروز افخمی هم نام مستعارش بود. شاید داخل آن خانه قتل کرده باشند! شاید کارگاه تولید مواد بوده یا شاید خانواده ما برای پوشش یک عملیات تروریستی خواسته باشند! حتماً پیش خودشان فکر کردند ما که به نان شب محتاجیم، پس قبول می‌کنیم… اگر قبلاً کسی را کشته باشند و دفنش کرده باشند، آن وقت چطور ثابت کنیم کار ما نبوده؟ نه، پرونده قضایی که نداشت وگرنه تا الان پلمپ می‌شد. اگر روی خانه وام گرفته باشند؟ نوچ، این هم مضخرف است، مگر بانک مصادره نمی‌کرد؟
حیاط خانه یک باغ خشکیده بود، درخت‌هایش که چوب خشک بودند و یک استخر مستطیل شکل که وسط حیاط بود، گوشه استخر یک خانوادهٔ رنگارنگ گربه بودند.
از حیاط کثیفش به سمت خود خانه رفتیم، از چپ و راست حدوداً ده پله می‌خورد که به یک بخش تراس مانند برسیم و بعد به در اصلی.
پذیرایی اش از همان در اصلی شروع می‌شد تا بیست متر جلوتر که مابقی آشپزخانه درازی بود.
کنار آشپزخانه یک اتاق بود و بقیه اتاق ها طبقه دوم ساخته بودند؛ از پله هایی که داخل آشپزخانه بود رفتیم بالا تا آنجا هم ببینیم که سارا گفت:
– باورتون شده یه خیری برای ما همچین قصری گرفته؟ خوش‌خیالا اینا یه نقشه‌ای دارن!
مرتضی که اصلاً اهمیت نداد و با فرهاد اتاق هارا بررسی می‌کردند.
سارا دستم را کشید و به آشپزخانه که رسیدیم یواش پرسید:
– از این خسروی تونستی چیزی بفهمی؟
معلوم بود دهانش را محکم بسته بودند، نم پس نداد! سرم را بالا انداختم که گفت:
– فعلاً دست به وسایل نزن تا بفهمیم کی این لطفو در حق ما کرده؟!
– من به فرهاد مشکوکم ینی از وقتی که ماجرای خواستگاری از سپیده رو گفت دیگه اگر بگن قتل کرده باور میکنم!
راستش برای خود منم سوال بزرگی بود، ولی این طور مبارزه کردن برای رسیدن به جواب را صلاح نمی‌دانستم.
فرهاد آمد پایین و خوشحال گفت:
– انقدر اتاقاق بزرگه گلی، یک اتاقم اضافه داره برا تو خوبه اونجارو پر سوزن کنی.
تکیه‌ام را از کابینت‌های سبز و فلزی آشپزخانه گرفتم و درست رو به رویش ایستادم.
– محض رضای خدا یک‌بار جوابمو عین آدم بده نقشه تیغ زنی رو روی کی اجرا کردی؟
به حدی عصبانی شد که فریادش پرده‌های گوشم را تا مرز پارگی برد. مرتضی آمد پایین و گفت:
– بابا ول کنید! هرکی بوده… .
سارا که وسط پذیرایی ایستاده بود گفت:
– هرکی بوده؟ خب کی؟ بگو دیگه! شما دو نفر چرا به اندازه ما تعجب نکردین؟
راست می‌گفت! حتی با آن هم داد و قالی که فرهاد با خسروی راه انداخت من باز هم هضم نکردم که فرهاد بی خبر از همه جا امروز فهمیده.
مرتضی هم که خوشحال به نظر می‌رسید.
بوی یک معامله به فرجام رسیده عجیب می‌آمد! اما معامله با کی؟
– خب ریگی به کفشت نیست بگو کیو خفت کردی؟
این را که گفتم دیگر فرهاد تحمل نکرد و داد زد:
– به روح مامان کسیو خفت نکردم، تیغ نزدم، هیچ غلطی نکردم! منِ خاک بر سر کاری نکردم!
نچ، این فرهاد زبان نفهم را من می‌شناختم اگر غلطی می‌کرد زود لو نمی‌داد.
سارا به مرتضی توپید که چرا زبانش را اسیر دهانش کرده که او هم همان چرت و پرت‌های فرهاد را گفت.
فرهاد که از خانه زد بیرون پشت سرش مرتضی رفت، من ماندم و خواهرم و بچه‌اش. چه می‌کردیم؟ چیزی که هم که برای خوردن نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک