رمان حیران _ پارت ۷

– بلاخره آخر هفته بهتره . دلاوا که بیشتر هفته رو سرکاره و از طرفی فامیل ها بتونن برسن .
– شما نگران فامیل نباشید. هر روزی که در نظر دارید بگید.
دلاوا ، بکش برای خودت . توی خونه من تعارف معنا نداره ها!
درحالی که مرغ رو جوییدم و قورت دادم ، سریع گفتم:
– نه من تعارف نمی‌کنم. زیاد اشتها ندارم . دستتون درد نکنه.
– آخه خیلی کم خوردی ، خدایی نکرده غذام بده؟
– نه خاله ، غذاتون عالیه . من زیاد اشتها ندارم .
مامان اروم سر تکون داد و پیشی گرفت.
– کلا دلاوا همینه . بچه که بود همش دنبالش می‌رفتم بلکه یکم غذا بخوره . وگرنه مگه میشه از غذای تو گذشت فرشته جون … .
– ای بابا ، خجالتم نده . یه زرشک پلو که این حرفا رو نداره .
اروم از جمع دور میشم و وارد بالکن شدم . با خرید بکلینک یادآوری سونیا ، ” وای” بلندی گفتم و گوشیم رو در اوردم .
همینطور که باهاش تماس میگیرم ، چشمم به بیرون میخوره.
هوا طبق معمول سرده و خورشید پشت ابرها قایم شده . مثل اینکه روزهایی که بهش نیاز داریم ، پیداش نیست!
– الو؟
با صدای سونیا ، تلفن رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
– سلام ، خوبی؟
– زنگ نمیزدی یه موقع!
– شرمنده ، انقدر مغزم درگیر بود متوجه نشدم .
خوب رسیدی؟
– آره. بهمن فسنجون بکش… .
– کار داری مزاحم نشم؟
– دیگه عزیزم مزاحم شدی ، اما فدای سرت.
چه خبرا؟ الان خونتون هستی؟
– نه ، خونه ی مادرشوهر عزیز … .
– چه لفظی حرف میزنی تو ، بخدا اولاش اینطوریه .
بعدش دیگه حوصله نداری یه بهش سر بزنی .
– نه ، خانم خوبیه . نبود که منو به پسرش نمیدادن .
– از سیاست و سنت ها خبر دار نیستیا!
مامانش تورو میشناسه ، گفته کی بهتر از این . اگر توی سرنوشت این بنده خدا نباشی چی؟
– اون موقع یه حرکتی میزنم . مگه سرنوشت اونقدرا هم مهمه؟
– چرا که نیست . من اگر میخواستم سنتی ازدواج کنم ، الان بهمن شوهرم نبود . طرف رو کامل میشناسی دیگه؟
– چی بگم؟ رفتارای خاصی نداره . فقط زیادی شیطنت میکنه و کارای عاشقانه بلد نیست .
– اینکه فاجعه اس دختر ، یکم روش کار کن .
معمولاً تو یه قدم بردار ، اونم اگر باهوش باشه منظورو میگیره.
– نه که تو برای آقا بهمن کلی قدم برداشتی!
– داستان ما با شماها فرق داره . بهمن از اولش هم جدی می‌خواست باهام ازدواج کنه و بیان ابرازش رو دست نداشت. توهم مطمئنن دوست داری یکم خوب و عاشقانه باهات حرف بزنه . خدایی نکرده نمیگم محتاجش باشی.
اما نیاز فطری هر انسانیه که احساس کنه طرف مقابلش برای به دست آوردن دلش داره تلاش می‌کنه. می‌خواد ببینه که براش ارزش قائله یا نه .
– من از اولش هم بهشون میگفتم مسئولیت بزرگیه ، من با این سنم فوقش بتونم درست خون بگیرم!
صدای تک خنده‌ی سونیا میاد و میگه:
– حتما براش میخوای خون پلو درست کنی؟
– آره دیگه ، می‌خوام آزمایشات خوناشام شدن رو امتحان کنم.
– نه جدی یه تخم‌مرغ هم بلد نیستی؟
– بلاخره بلد میشم . من از این می‌ترسم پشیمون بشم .
– زبونم لال ، دست به زن داره؟ چی دیدی که همچین فکری میکنی؟
– احساس میکنم‌اونقدر احساساتمون قوی نیست .
من یه زندگی پوچ ‌که با انتخاب خانواده تشکیل شده رو نمیخوام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک