رمان حیران _ پارت ۴

– پویا ، آروم برو!
لحظه ای که سرعت رو پایین آورد ، نفس عمیقی در کردم .
این مسئله شاید گذشته باشه اما اثرش رو من هنوز هست .
اروم شیشه رو بالا کشیدم که بخاری رو روشن کرد .
حالا می‌فهمیدم گرما یعنی چی . اهمیتش همیشه توی زمستون و پاییز برام مقدس بود . اما برای تابستون و بهار همیشه نسبت بهش تنفر داشتم . گرمایی که مثل یه مواد مذاب روی سر و صورتت می‌ریخت . نمیذاشت راحت استراحت کنی یا بیرون به کارات برسی .
– الان خونه مامانت میریم ، درسته؟
– نه ، میریم یه جا دیگه .
– اذیت نکن!
– جدی میگم ، زوده که الان بریم‌.
بستنی میخوری؟
– همینجوریشم می‌ترسم بدن درد بگیرم ، بعد میگی بستنی؟
– ای بابا … .
بغل یه مغازه پارک کرد و سریع بیرون زد . منم درحالی که گرما به صورتم می‌خورد، چشمام سمت خواب میره .
امروز به طرز عجیبی خوابم میومد و هیچ جوره از این موضوع کوتاه نمیومد . به عبارتی ول‌کن‌ من‌ نبود!
همینطور که پلکام روی هم میخواد بره ، در باز میشه و سرمای یهویی بهم میخوره ‌.
– پویا!
– ببخشید، بفرما اینو بخور .
نگاهمو سمت لیوان پر از آب هویج میکنم .
– باید حتما بگم؟
– چی رو؟
– اینکه میل به خوردن چیزی ندارم؟
– لوس بازی در نیار ، دستم درد گرفت .
با شتاب ، آب هویج رو گرفتم و اروم مشغول خوردنش شدم . کمی بهم جون داد اما نه طوری که بگم منتظرش بودم.
– چطوره؟
– خوبه . پویا محضر انتخاب شده کجاست؟
نمیدونم حرفم خیلی تند بود یا یهویی که به سرفه افتاد .
اروم دوتا به پشتش زدم که صورتش از رنگ و روی قرمز در اومد .
– چی گفتی؟
– گفتم محضری که انتخاب کردید ، کجاست؟
– حالا تو نگران این موضوعات نباش . یه جای خوب انتخاب کردیم .
– خب کدوم طرفاست؟ نباید بدونم؟
– عزیزم ، باهم میریم میبینی دیگه . حالا چه فرقی داره شمال باشه یا جنوب تهران؟
– برای من فرق داره . اصلا نگو .
همینطور که آب هویج رو می‌خوردم، بیخیال سوال شدم .‌
مورد خاصی نبود که بخوام پا پیچش بشم . پس با خیال راحت به پنجره نگاه انداختم و تا آخر راه صحبتی نکردیم.
موزیک آرومی در حال پخش رو شنیدم و بی هوا قطعش کردم خرید بک لینک edu .
– چرا قطع کردی؟
– چون زیادی صدا داشت .
– دلاوا!
با صدای عربده اش ، لیوان از دستم لغزید و روی لباسم ریخت. درحالی که سعی می‌کردم مثل خودش عصبی نشم ، فقط نگاهش کردم .
اروم صدای زمزمه اش رو میشنوم:
– چیز … ببخشید.
– نمیخوام چیزی بشنوم!
– عزیزم ، وقتی اینو دستکاری میکنی اعصابم بهم می‌ریزه.
– عزیزم وقتی اعصاب نداری ، مجبور نیستی بیای دنبالم!
– هیچ ربطی به هم ندارن دلاوا .‌ یه لحظه گر گرفتتم و عصبی شدم .
– به معنای واقعی ، ساکت شو!
سریع دستمال کاغذی رو برداشتم و اروم مشغول تمیز کردن شدم . اما بوی هویج برعکس چندی پیش ، گند شده بود . انگار منو توی فضای پر از هویج قرار داده باشن .
لحظه ای که وارد ویلا شدیم ، سرمو بالا بردم . همینطور که پویا پارک کرد و خواست حرف بزنه ، بیرون زدم.
– دلاوا ببخشید دیگه! چرا اینجوری میکنی؟
– من کار خاصی نمی‌کنم. دارم از بوی گند هویج ، حالم بهم میخوره . سوال دیگه ای هست؟
– این واقعا عصبانیت نداره . فدای سرت ، لباسای منو میپوشی .
با یادآوری لباس و شلوارهای گشادش ، نفس کلافه ای در میدم . خوبه حالا بهش گفته بودم لباس کسی جز خودم رو نمیتونم بپوشم . ولی شرایطم طوری نبود که نه بیارم و به لباس خودم قانع بمونم .
***
همینطور که شلوارش رو تن میزنم ، به یکباره پایین میوفته . دو وجب من هیکل داره و انتظار داره تنم بشه!
– جالبه!
– پوشیدی؟
– صبر کن .
محکم کش های شلوار رو کشیدم و گره زدم ، اما باب میل نبود .
– پویا؟ یه لحظه میای؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک