رمان ماه پاره پارت ۵

Published by:

# پارت ۵

اختر با دلهره و تشویش دستمال را از بیگم خاتون گرفت و با تردید که جانش چنگ انداخته بود چند حبه از افیونی را در دهان گذاشت و قورت داد.

_ دل نگرون نباش، بهت قول می‌دم چیزیت نمی‌شه.

اختر آرام پلک زد.

_ ایشالا.

_ من می‌رم تا بقیه رو خبر کنم.

با رفتن بیگم خاتون طولی نکشید که احساس نا خوشایندی همه وجودش را گرفت.

سرش گیج می‌رفت و چشمانش رو به سیاهی بود.

دستش را به دیوار تکه زد.

بیگم خاتون سراسیمه و جیغ زنان وارد اندرون شد.

محکم با دست به صورتش می‌کوبید و شیون می‌کرد.

عمه ملوک : چی شده عروس؟ پس اختر کو

بیگم: بیچاره شدیم عمه خانوم ، بدبخت شدیم

فتح االله خان: اختر چی؟ د حرف بزن.

بیگم: طبیب خبر کنید، دختره خودش رو خلاص کرده.

فتح الله خان یا حسین گویان به طرف اتاق خواهرش دوید.

در اتاق که باز شد جسم نحیف دخترک وسط اتاق افتاده بود.

همگی سراسیمه وارد اتاق شدند.

فتح الله خان تن اختر را در آغوش کشید.

بیگم خاتون مدام شیوه می‌کرد‌.

عمه ملوک عمو رحیم را فوری دنبال طبیب فرستاد.

در تمام مدت بیگم خاتون شوهرش را سرزنش می‌کرد که مقصر حال خراب دخترک است.

با آمدن طبیب و خبر از اینکه اختر هنوز زنده است، اوضاع عمارت کمی آرام گرفت و طبیب مشغول کارش شد.

………………

چشم هایش را که باز کرد در بستر خوابیده بود.

به یک باره عوق زد و داشت تمام محتویات معده اش را بالا می‌ آورد.

بیگم خاتون که همان جا کنارش نشسته بود فوری لگنی که از قبل آماده کرده بود را جلوی صورت اختر گرفت.

_ خداروشکر هوشیار شدی، دل نگرون نباش که همه اینا بخاطر دوایی که طبیب داده تا زهر اون افیونی رو خنثی کنه.

اختر بی رمق سرش را روی بالش گذاشت.

_ من رو تا پای مرگ بردی نگو که این همه رنج بی فایده بوده!

_ قیافه خان داداشت دیدن داشت، نمی‌دونی چطور مرد گنده ترسیده بود و ناله می‌زد که پشیمونه

_ یعنی نقشه ات جواب داده؟

_ بیگم خاتون رو دست کم گرفتیا، فعلا استراحت کن دل ناگرون چیزی نباش.

با رفتن بیگم خاتون، اختر لحاف را روی صورتش کشید خودش هم باورش نمی‌شد که بخاطر مردی که دوستش داشت با همه‌ی جانش داشت برای او می‌جنگید.

……………….

بعد از آن روزی که اختر به هوش آمد فتح الله خان برای حاج قنبر پیغام فرستاد و مجلس خواستگاری را برهم زد.

در میان اهالی عمارت و منزل چو افتاده بود که حتما اختر بانو دل در گرو مردی دیگری دارد.

بیش تر از یک ماهی می‌شد که بیگم خاتون نامه اختر را برای برادرش به باکو فرستاده بود و درست در روز هایی که اختر دیگر امیدش را از دست داده بود بیگم خاتون خبر از رجعت برادرش را داد.

ناصر آمده بود تا مردانه پای قول و قراری که داده بماند.

طولی نکشید که لطفعلی خان برای مشیری ها پیغام فرستاد که اختر را می‌خواهد برای ناصر ش خواستگاری کند.

فتح الله خان که می‌ترسید دوباره خواهرش مخالفت کند و بلایی سر خودش آورد اولش مخالفت کرد ؛ اما با تلاش های بیگم خاتون و گفتن اینکه اختر هم به برادرش بی میل نیست بلاخره فتح االله خان رضایت داد.

نا گفته نماند که این وصلت کم مخالف نداشت.

طیبه خانم، مادر ناصر و بیگم خاتون از اولش هم مخالف بود و این مخالفت دلیل ها داشت اول بخاطر دخترش بیگم و بلایی که اختر به سرش آورده بود از اختر کینه به دل داشت و دلش می‌خواست خواهر زاده اش معصومه را برای تک پسرش بگیرد ؛ اما وقتی عشق ناصر به اختر را دید بالاجبار او هم رضایت داد.

در اتاق باز شد و بیگم خاتون وارد اتاق شد.

_ بجنب دختر جون همه منزل منتظرن.

اختر از پشت پرده توری اتاق مشغول سياحت بیرون بود.

_ الان میام بیگم جون.

فوری به سمت آینه دوید از بهترین بک لینک خرددان کمی ماتیک به لب ها و گونه هایش کشید و فوری چارقدش را به سر انداخت و همراه بیگم از اتاق بیرون رفت.

همگی قرار بود برای خرید عروسی به بازار بروند.

ناصر از قبل به زرگر باشی دستور ساخت انگشتری با نگین درشت عقیق سرخ و دوازده عدد النگوی هندی داد . و بعد به تیمچه امین الدوله رفتن و چند اقمشه زربافت ابتیاع کردند.

غروب نشده بود که صحن حیاط خانه پر از مهمان شد اختر را به دست مشاطه گر سپرند و رخت سپید به تنش کردند.

عاقد مشغول خواندن خطبه بود و اختر تمام حواسش را به تصویر دو نفره خودش و ناصر در قاب آینه شمعدان نقره اش داده بود.

بر کسی پنهان نبود که ناصر دل گره زده به لچک به سری که برای هر نگاه و هر سگرمه‌ی مردانه اش در دل غش و ضعف می رود ، که برای صورت مردانه اش دلش غنج و مالش می‌رود و برای آن هیبت مردانه اش هلاک شده و قصد ندارد او را با احدی شریک شود.

عاقد برای سومین بار وکیل شد تا بله را از اختر بگیرد.

یکی از دختران که بر سر عروس و داماد قند مسابید فریاد زد

_ عروس مون زیرلفظی میخواد.

طیبه خانم دولا شد و گردنی خورشید نشانی را به گردن اختر انذاخت

قلب دخترک پر هیاهو تر از همیشه در سینه‌ می کوبید

آرام و با وقار لبخند زد.

_ با اجازه خان داداشم و عمه خانم و مابقی بزرگ ترها بله.

صدای هل و کلکه تمام اتاق را پر کرد وحاضران در اتاق نقل و گل های سرخ را به روری سر عروس و داماد می ریختند.

ناصر دست های ظریف اختر را در انگشت های مردانه اش گرفت .

و آرام طوری که تنها اختر می‌شنید لب زد

_ قول می‌دم که خوشبختت کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان حیران _ پارت ۷

Published by:

– بلاخره آخر هفته بهتره . دلاوا که بیشتر هفته رو سرکاره و از طرفی فامیل ها بتونن برسن .
– شما نگران فامیل نباشید. هر روزی که در نظر دارید بگید.
دلاوا ، بکش برای خودت . توی خونه من تعارف معنا نداره ها!
درحالی که مرغ رو جوییدم و قورت دادم ، سریع گفتم:
– نه من تعارف نمی‌کنم. زیاد اشتها ندارم . دستتون درد نکنه.
– آخه خیلی کم خوردی ، خدایی نکرده غذام بده؟
– نه خاله ، غذاتون عالیه . من زیاد اشتها ندارم .
مامان اروم سر تکون داد و پیشی گرفت.
– کلا دلاوا همینه . بچه که بود همش دنبالش می‌رفتم بلکه یکم غذا بخوره . وگرنه مگه میشه از غذای تو گذشت فرشته جون … .
– ای بابا ، خجالتم نده . یه زرشک پلو که این حرفا رو نداره .
اروم از جمع دور میشم و وارد بالکن شدم . با خرید بکلینک یادآوری سونیا ، ” وای” بلندی گفتم و گوشیم رو در اوردم .
همینطور که باهاش تماس میگیرم ، چشمم به بیرون میخوره.
هوا طبق معمول سرده و خورشید پشت ابرها قایم شده . مثل اینکه روزهایی که بهش نیاز داریم ، پیداش نیست!
– الو؟
با صدای سونیا ، تلفن رو نزدیک گوشم بردم و گفتم:
– سلام ، خوبی؟
– زنگ نمیزدی یه موقع!
– شرمنده ، انقدر مغزم درگیر بود متوجه نشدم .
خوب رسیدی؟
– آره. بهمن فسنجون بکش… .
– کار داری مزاحم نشم؟
– دیگه عزیزم مزاحم شدی ، اما فدای سرت.
چه خبرا؟ الان خونتون هستی؟
– نه ، خونه ی مادرشوهر عزیز … .
– چه لفظی حرف میزنی تو ، بخدا اولاش اینطوریه .
بعدش دیگه حوصله نداری یه بهش سر بزنی .
– نه ، خانم خوبیه . نبود که منو به پسرش نمیدادن .
– از سیاست و سنت ها خبر دار نیستیا!
مامانش تورو میشناسه ، گفته کی بهتر از این . اگر توی سرنوشت این بنده خدا نباشی چی؟
– اون موقع یه حرکتی میزنم . مگه سرنوشت اونقدرا هم مهمه؟
– چرا که نیست . من اگر میخواستم سنتی ازدواج کنم ، الان بهمن شوهرم نبود . طرف رو کامل میشناسی دیگه؟
– چی بگم؟ رفتارای خاصی نداره . فقط زیادی شیطنت میکنه و کارای عاشقانه بلد نیست .
– اینکه فاجعه اس دختر ، یکم روش کار کن .
معمولاً تو یه قدم بردار ، اونم اگر باهوش باشه منظورو میگیره.
– نه که تو برای آقا بهمن کلی قدم برداشتی!
– داستان ما با شماها فرق داره . بهمن از اولش هم جدی می‌خواست باهام ازدواج کنه و بیان ابرازش رو دست نداشت. توهم مطمئنن دوست داری یکم خوب و عاشقانه باهات حرف بزنه . خدایی نکرده نمیگم محتاجش باشی.
اما نیاز فطری هر انسانیه که احساس کنه طرف مقابلش برای به دست آوردن دلش داره تلاش می‌کنه. می‌خواد ببینه که براش ارزش قائله یا نه .
– من از اولش هم بهشون میگفتم مسئولیت بزرگیه ، من با این سنم فوقش بتونم درست خون بگیرم!
صدای تک خنده‌ی سونیا میاد و میگه:
– حتما براش میخوای خون پلو درست کنی؟
– آره دیگه ، می‌خوام آزمایشات خوناشام شدن رو امتحان کنم.
– نه جدی یه تخم‌مرغ هم بلد نیستی؟
– بلاخره بلد میشم . من از این می‌ترسم پشیمون بشم .
– زبونم لال ، دست به زن داره؟ چی دیدی که همچین فکری میکنی؟
– احساس میکنم‌اونقدر احساساتمون قوی نیست .
من یه زندگی پوچ ‌که با انتخاب خانواده تشکیل شده رو نمیخوام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان حیران _ پارت ۶

Published by:

اخم های درهمم رو جمع کردم و رو به خاله فرشته گفتم:
– ببخشید ، جعبه کمک اولیه‌تون کجاست؟
– توی کابیت های بالا ، آخری از سمت چپ .
– ممنون .
– خواهش میکنم . اگر وضعیتش خوب نیست ، بریم بیمارستان؟
– نه ، زخم طوری نیست . نمک دردش رو پویاجان داره تامین میکنه.
همون لحظه صدای خنده‌اش قطع شد . منم چشم ازش برداشتم و جعبه رو از کابینت در اوردم .
اروم پنبه رو به بتادین آغشته کردم و پشت دستم زدم که دردش ، دندونام رو به هم چفت کرد . شاید اگر خونه خودمون بودیم ، از درد همسایه هارو بیدار میکردم . نفس های تندی سر دادم و بی توجهی ها ، یه درد به دردم اضافه می‌کردن ‌.
اما سعی کردم اهمیت ندم و مشغول باشم . بعد از پماد سوختگی ، گاز استریل رو دور دستم پیچ دادم که کمی آروم گرفت . اگر منِ قبلی وجود داشت ، مطمئنن از اینکه صدایی در نیاوردم ، تعجب میکرد. اما هر چی که بزرگتر میشی ، دلت میخواد قوی باشی تا ضعیف . مخصوصا وقتی که توی جمعیتی باشی که هرزگاهی توجه بهت دارن.
برای امضای کار چسب روی گاز استریل زدم و به سمت مامان رفتم . همینطور که ظرف سالاد رو روی میز میزارم، پویا اروم سمت پرده‌ی گوشم زمزمه میکنه .
– من حواسم بهت هست خانم خانما!
– نمیخواد باشه ، برو اون طرف خورشت رو بیار .
– بازم قهر؟
– پویا استراحت نکردم ، الانم که دستم سوخت .
خواهشا میشه این بازی روانی رو ادامه ندی؟
– تو هم میشه دو دقیقه گنگ نباشی؟
نفس کلافه ای می‌کشه و سمت بالکن میره . چیکار باید میکردم؟ می‌رفتم منت کشی؟ به خاطر کاری که انجام ندادم و فقط اون نمک روی زخمم شده؟
من از شوخی هاش ناراحت نبودم ، موقعیت هارو زیاد جدی نمی‌گرفت . لحظه ای که سوختم ، اون اخرای آرامشم
امروزم به هم ریخته شد .
نوشابه رو که روی میز جا دادم ، صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. هنوز توی بالکن مشغول صحبت بود و راه می‌رفت.
– هر چقدر میل دارید ، بریزید . تعارف اصلا نبینم.
– یه خسته نباشید گرم خدمت خانمای عزیز میگم . از جمله عروس عزیزم ، که دستشو برای من و پدرش فدا کرد.
تک خنده ای کردم که بابا کنارم نشست .
– بهتری؟ اگر درد داری بیمارستان بریم؟
– نیاز ندارم . خوبم .
– امروز کار و بار چطور بود؟ خوب بود؟
– مثل همیشه ، خوب بود .
– میگم دلاوا ، یکی از مشتریام آزمایشگاه داره .
از تو براش گفتم ، گفتش اگر میخواد اونجا بری‌‌. نظرت؟
– نمیتونم که از تکنسین اینجا ، برم جای دیگه … .
– حقوقش خیلی خوبه ، دوست دارم دستت به دهنت برسه و مستقل باشی .
– مستقل نیستم؟
– چرا هستی ، اما کلا فضاش خیلی بهتره از اینجا هست .
آدم های درست کار و حرفه ای هم هستن .
– خصوصی همینه دیگه.
– بهش فکر کن ، خدا رو چه دیدی اونجا بهتر بود .
– چشم .
– خب عروس خانم ، دوست داری چه روزی عقد کنی؟
چون گفتیم این هفته ، روزهای سه شنبه ،چهارشنبه و یک شنبه اش وقت داره .
– من زیاد برام فرقی نداره ، هر روزی دوست دارید بزارید.
– پویا؟
– الان میام. خرید بک لینک edu
برعکس چند دقیقه پیش ، شاد و خرم روی صندلی نشست.
– پویا برای عقد چه روزی مد نظر داری؟
– برای من فرقی نمیکنه . اما بهتر اینه که آخر هفته بندازیم.
– چرا؟

بازخورد و نظر زیاد باشه ، شب هم یه پارت میزارم🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان ماه پاره پارت ۳

Published by:

# پارت ۳

_ مزاحم که نشدم؟

_ این چه حرفیه بیا داخل.

بیگم در را پشت سرش بست و کنار اختر روی تخت جا گرفت.

اختر نگاهش را به قیافه درهم بیگم خاتون دوخت.

_ چرا سگرمه هات درهمه؟

بیگم نفسش را فوت کرد.

_ سرصبحی خدیجه رو فرستادم خونه آقام تا اونم بره مطبخ سری به مادرش بزنه، آخه می‌گفت مادرش یکم مریض احواله.

_ ایشالا که بلا دوره، نگو این قیافه ات بخاطر درد و مرضِ مادر کلفتته!

بیگم خاتون کلافه گره روسری اش را باز کرد.

_ نه ؛ ولی از وقتی خدیجه برگشته یک خبری بهم داده که بهمم ریخته.

_ خیره ایشالا چی شده؟

_ شنفتم خان داداشم..

باشنیدن نام ناصر، اختر رنگش پرید

_ خان داداشت چی بیگم؟

_ خان داداشم بی خبر رخت بسته و رفته.

گویی تمام تن اختر به یک باره یخ بست. دیگرصدای بیگم خاتون را نمی‌شنید.

بیچاره اختر، اختر غنچه ای بود که هنوز نشکفته چیدند و خشکاندش لای برگ قرآن و گذاشتنش روی طاقچه.

دنیا روی سرش آوار شد و تمام رویا هایش یکی پس از دیگری در مقابل چشمانش جان باخت.

بیگم خاتون که حال نزار دخترک را دید از ترس بازو اختر را محکم تکان داد.

_ اختر ، چی شدی دختر ! حالت خوبه؟

هزاران سوال در ذهن اختر بود.

آرام لب زد

_ به همین راحتی رفت.

بیگم اختر را در آغوش کشید.

_ والله که من هم بی خبر بودم ، نمی‌دونم اصلا یک دفعه چی شد.

حال اختر آن قدر خراب بود که حتی حرف های بیگم خاتون هم نمی‌توانست مرهمی باشد بر دل زخم خودره اش.

سعی کرد بغضش را قورت دهد.

_ میشه بگی عمو رحیم درشکه رو حاضر کنه ؟

بیگم با تردید لب زد.

_ کجا می‌خواهی بری؟

بغضش شکست

_ می‌رم امامزاده یحی.

بیگم تن ظریف اختر را در آغوش کشید.

_ تو رو قسم به همه اون عشقی که به خان داداشم داشتی اختر قسمت می‌دم یک وقت نفرینش نکنی!

هق هق دخترک شدت گرفت و آن روز حتی از شمعدانی های گوشه حیاط هم غم می بارید.

می دانستم رویا بود

مـن و تــو !؟

بَعید بـود آن هَمه خـوشبختی

حَتی در تَصور ِخُـدا هم نبود.

حَق داشت که برآورده نکرد.

………………..

دو ماه از رفتن ناصر می‌گذشت.

اواخر پاییز بود و زمهریر زمستان کم کم چمدانش را باز کرده بود.

اختر روی صندلی چوبی کنار ایوان نشسته بود و نگاهش را به آسمان و نم نم قطرات باران دوخته بود.

عمه ملوک کنارش روی ایوان جا گرفت.

_ خدا رو شکر می‌بینم امروز سر دماغ تری.

اختر تلخ خندید.

_ سردماغ؟ خیال نکنید شادم. حال من رقص ماهی سر قلابه

عمه ملوک آه عمیقی کشید.

_ به خیالت چرا یک عمر به زن جماعت میگن ضعیفه؟ ما زن ها محکویم شدیم به ظلم دیدن و دم نزدن محکویم به شکستن و خفه خون گرفتن، محکومیم جان من اما بدون کسی که بهت ظلم کرده، دلت رو شکسته، حق الناس گردنشنه، بخاطر اینکه، دیگه نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی، دوباره عاشق بشی، اعتماد کنی، حق الناس گردنشه و این خودش یک عذاب بزرگه

بغضش را قورت داد.

_حالم شوم و نحس عمه، برام از امید بگو.

عمه ملوک شنلی که روی شانه هایش انداخته بود را بیشتر به خودش پیچاند.

اختر سرش را بلند کرد و نگاهش را به صورت مهربان عمه ملوک دوخت.

_ چرا پس ساکتید عمه؟

_ اگه معجزه صبح ، نور، روشنی و خورشید نتونسته امید رو تو دلت زنده کنه من چیکار می‌تونم بکنم جان دل عمه.

اختر آرام پلک زد و اشک از گوشه چشمانش غلتید.

عمه ملوک دست اختر را در دستش گرفت.

_‏ حکایت حال تو شبیه ماری هست که نیشت زده . بعد به جای تلاش برای خوب کردن خودت و رها شدن از اون سم، مدام سعی می‌کنی مار رو بگیری تا بگه چرا نیشت زده و بهت آسیب رسونده و ثابت کنی لیاقتت رو نداشته. تا کی قراره حسرت بخوری؟ آدم های باهوش از طریق تاریخ یاد میگیرن
وآدم های احمق از طریق تجربه. خودت باید انتخاب کنی تو کدوم دسته‌ای.

اختر اشک هایش را پاک کرد، درست بود که دلش شکسته . درست بود که قلب و روحش را نشانه رفته بودند ؛ اما عمه ملوک درست می‌گفت و او باید خودش را جمع و جور می‌کرد.

……………

همگی دور سفره نشسته بودند. بعد از صرف شام، اختر و بیگم خاتون سینی های خالی شده از پلو و خورشت را جمع کردند و به مطبخ بردند.

فتح االله خان پیپش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.

اختر با سینی چای کنار عمه ملوک نشست و بیگم خاتون قلیان چاق شده را کنار دست شوهرش گذاشت.

فتح االله خان: برای آخر هفته مهیا باشید که مهمون داریم.

عمه ملوک : خیره باشه پسرم.

فتح االله خان: خیره عمه خانم.

بیگم خاتون دستی به روسری اش کشید.

بیگم: کی هست حالا این مهمون ناخونده؟

فتح الله خان ريشش را کمی خاراند.

فتح الله: حاج قنبر و خانواده اش.

بیگم تای ابرویش را بالا انداخت.

بیگم: چی شده که حاج قنبر ما رو قابل دونستن ؟

عمه ملوک: آتیش به پا نکن عروس.

بیگم خاتون : مگه کذب میکنم عمه خانم؟ والله شمسی خانم از وقتی که آق پسرش رفته خارجه جواب سلام آدم رو هم به زور می‌ده.

فتح الله خان: بس کن زن، قباحت داره والا.
ما که چیزی جز خوبی تا به امروز از این خانواده ندیدم. مهیا باشید که آخر هفته میان خواستگاری اختر.

باشنیدن اسم خواستگاری بند دل اختر پاره شد.

بیگم خاتون: خواستگاری؟ برای کدوم پسرش؟ پسر کوچیکش جواد که دهنش بو شیر میده.

فتح الله: برای پسر بزرگش احمد، همون که به قول شما رفته خارجه.

عمه ملوک: خواستگاری بدون خود دوماد؟

فتح الله: انگاری پسرش برگشته.

عمه ملوک: خیره ایشالا، تا بببینم خدا چی می‌خواد.

در تمام این مدت اختر ساکت نشسته بود و گویی چون مرده ای بیش نبود. نه توان حرف زدن داشت نه نای حرکت.

به بهانه سرد شدن چای، سینی را برداشت و پا به سمت مطبخ کج کرد.

از درون می‌سوخت و از بیرون تمام تنش می لرزید.

بیگم خاتون به دنبالش وارد مطبخ شد.

فوری لیوانی آب پر کرد و به دست اختر داد.

_ به خدا که حال من هم بدتر از حال تو نباشه کمترک نیست. بگیر بخور تا پس نیفتادی رنگ به رخساره نداری

اختر با دستی لرزان لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و چند جرعه ای نوشید.

بیگم خاتون برای زدن حرفی این پا و آن پا می‌کرد اما بلاخره از جیب درونی لباسش پاکتی را بیرون کشید و به دست اختر داد.

_ خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ ولی این حق توعه که بدونی داخل این نومه چی نوشتن.

اختر با سردرگمی به نامه در دستش چشم دوخت.

_ از طرف کیه؟

_ بهتره خودت بازش کنی، می‌فهمی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز خرید بک لینک فالو 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان ماه پاره پارت دو

Published by:

# پارت ۲

سرمه دان را روی طاقچه گذاشت و با وسواسی که خاص خودش بود چار قدش را مرتب کرد و از اندرونی بیرون رفت.

بیگم خاتون به همراه برادرش و عمه ملوک مشغول گپ و گفت بودند.

آرام سلام کرد

بیگم خاتون لبخندی زد و از جایش بلند شد

بیگم: اختر جون هم که تیار شد، عمه خانم ما دیگه بریم با اجازه.

ناصر هم فوری از جایش برخاست.

ناصر: اجازه رخصت میدید عمه خانم؟

عمه ملوک عصایش را در دست جا به جا کرد.

عمه خانم: اختیار داری پسرم.

همگی به طرف در راه افتادند. قبل از اینکه بیگم خاتون از در خارج شود عمه ملوک بازویش را کشید

لحظه ای ترس در دل بیگم خاتون رخنه کرد؛ اما سعی کرد خودش را نبازد.

_ چی شده عمه خانم؟

_ به خیالت فکر کردی ندیدم صبح تنهایی چادر چارچوق کردی و رفتی؟ خیال نکن که نفهمیدم بخاطر اختر نبود که برگشتی، تو دلت به حال هم خون خودت سوخته عروس

_ به خدا عمه خانم …

_ هیس! خیال نکن که اگه الان اختر رو دارم باهات میفرستم شریک جرمت میشم، خودت آنن فانن این قضیه رو فیصله می‌دی بیگم حالا هم برو

بیگم خاتون خوب عمه ملوک را می‌شناخت و می‌دانست بی جهت حرفی را نمی‌زند.

آب دهنش را قورت داد

_ چشم عمه خانم با اجازه.

و از عمارت بیرون رفت.

………………..

یک هفته ای از نذری پزون می‌گذشت. چراغ در دل اختر روشن شده بود و فکر می‌کرد حکما همان موقع که پای دیگ نذری برای خواسته اش راز و نیاز می‌کرده، خدا صدای دلش را شنیده و حتما به مراد دلش می‌رسد.

اصلا از چه زمان بود که این چنین دلش برای این مرد سرید؟

شاید از همان وقتی که برادرش مهر بیگم خاتون را در دل گرفت و برایش عزیز شد از او بدش آمد. دخترک بعد از فوت پدرش، آن قدر به فتح الله وابسته شده بود که دیگر نمی‌توانست محبت برادرش را به زنی دیگر ببیند. و همین نفرت بچگانه اش باعث شد کمر ببندد به بدبخت کردن زن برادرش.

به یاد آن روزی افتاد که بد گویی بیگم خاتون را پیش فتح االله خان کرد

اصلا همه چیز از همان جایی شروع شد که اختر چیزی را دید که نباید می‌دید

هر پسین چهارشنبه از منزل لطف علی خان یک درشکه گسیل می‌شد به دنبال بیگم خاتون تا به دیدار خانه پدرش برود

امان از آن روز که اختر بدون تامل سراسیمه وارد اتاق برادرش شد

فتح الله خان عینکش را روی صورت جابه جا کرد و دفتر حساب و کتابش را بست.

_ چی شده دردت به جان من؟ چرا این قدر هراسونی؟

اختر کمی این پا و آن پا کرد

_ راستش خان داداش، یک چیزی دیدم که ..

_ چی دیدی که اینقدر هراسونی؟

دلش را به دریا زد.

_ کلاهت رو بزار بالا تر خان داداش، بیگم خاتون به جای درشکه همیشگی ، سوار درشکه غریبه شد، به محض دیدن مردک، روبنده اش رو کنار زد و نیشش باز شد تا بناگوشش، نگم برات که بغل به بغلش نشست.

فتح الله خان محکم روی میز کوبید و به طرف خواهر عزیزتر از جانش یورش برد

_ چی میگی اختر؟ این چه کذب و عراجیفی که نطق میکنی؟

اختر که از خشم برادرش تمام تنش به لرز افتاده بود با ترس لب زد.

_خدا همین جا ریشه ام رو بخشکونه به حق امامزاده یحی اگه کذب و دروغ کنم. البته سیمای مرد رو خوب نشد سياحت کنم بسکم عجله داشتن تا کسی ندیدشون برن ؛ اما غلط نکنم این پسره ممد صادق بود.

فتح الله خان با شنیدن نام ممد صادق عنان از کف داد و مشت اش را محکم در دیوار کوبید

آخر ممد صادق ، پسر مش زیاد رقیب عشقی فتح الله خان و از خواستگاران سمج بیگم خاتون بود که فتح الله خان او را کنار زده بود.

آن روز اختر چنان آتشی به جان برادرش انداخت که وقتی بیگم خاتون به منزل برگشت، فتح الله خان خونش جوشید و شتک زد به غیرتش و آنچنان بیگم خاتون را زیر مشت و لگد گرفت که گوشواره از گوش بیگم کند و دخترک با یک لگد نقش زمین شد

بیگم خاتون ماتک زده و بی خبر از همه جا التماس می‌کرد که فتح االله خان بس کند

آن شب همه اهالی خانه دلشان به حال بیگم می‌ سوخت.

عمو رحیم که عمری خانه زاد مشیری ها بود و درخدمت این طایفه ریش سفید کرده بود به پای اختر افتاد.

_ دخترم، بیا برو بزرگی کن فتح الله خان رو آروم کن ، الان که کم کمک طفل معصوم رو بکشه.

اما نفرت به جان اختر ریشه خرید بک لینک انداخته بود

جلوی در وایستاد و دستش را به کمرش زد.

_ نمیشه عمو رحیم، مگه وقتی که بغل به بغلش مردک یوغور می رفت سرسراغ از آبروی ما گرفت ؟ حالا چرا ما دخالت کنیم؟

در همان لحظه در اتاق باز شد و فتح الله خان از اتاق بیرون آمد.

فتح الله خان: عمو رحیم به خونه لطفعلی خان پیغوم بفرستید که مال بد بیخ ریش ابویشه، بمونه همون جا لکه ننگتون.

عموم رحیم: تصدقت بشم نمی‌خواهی بیشتر فکر کنی شاید اشتباهی شده باشه.

فتح الله: همین که گفتم

و از پله ها پایین رفت و به سمت اندرون راهی شد.

آن شب تا سپیده دم صدای گریه های بیگم خاتون دل اهالی خانه را هم چون شمع آب می‌کرد.لطفعلی خان که شنید چه به روز دخترش آوردند پا تیز کرد و به عمارت مشیری ها آمد

در حیاط باز شد ؛ اما قبل از لطف علی خان ، ناصر پسر برزگ و فرزند ارشدش که از خشم می‌لرزید وارد صحن حیاط شد و پرید یقه فتح الله خان را گرفت.

کوبیدش به دیوار و دوباره به ستون

عربده کشید

_ بی غیرت ، سرت رو تو کدوم خلا کردی که تهمت به دامن شاه باجی ام زدی؟

_ تهمت؟ خواهرم خواهرت رو با مرد غریب دیده. میگی پاره تن من دروغ میگه؟

ناصر با خشم غرید و مشت دیگری را را روانه فتح الله کرد.

قوی هیکل بود و خوش سیما چند سالی جهت کار و تجارت به باکو رفته بود و از شانس خوش بیگم چند روزی بود که بی سرو صدا به شهر پدری اش برگشته بود.

_ اونی که همشیره ات دیده من بودم، من بی غیرت بودم که دنبال خواهرم اومده بود.

فتح الله خان روی زمین نشست، لطف علی خان و پسرش اهل دروغ و دغل نبود و آنقدر ناموس برایش با ارزش بود که اگر لکه ننگی بشود خودشان آن لکه ننگ را پاک کنند.

حقیقت این بود که اختر دروغ نگفته بود و همه چیز را همان گونه که بوده دیده ؛ اما درشکه چی ممد صادق نبود بلکه برادر بیگم ناصر خان بود که شخصا برای بردن خواهرش به دنبال او آمده بود.

آن روز دیگر پشیمانی فایده ای برای فتح االله خان نداشت، هیچ کس حریف ناصر نشد و او چارقد به سر خواهرش انداخت و او را از خانه مشیری ها برد.

بماند که آن شب فتح االله خان روی امانت پدرش دست بلند کرد و درس عبرتی شد برای اختر که نسنجیده دیگر حرفی را نزند.

هفته ها گذشت، فتح الله خان ریش سفید و معتمدی نبود که برای وساطت به منزل لطف علی خان نفرستاده باشد.

ولی مرغ ناصر یک پا داشت، نه که نه و خلاص.

آخر سر، فتح‌الله خان خودش به خانه لطفعلی خان رفت و افتاد به پای بیگم خاتون و دست بوسی اش تا بیگم دلش کمی نرم شد و در نهایت او را بخشید.

اما این تازه سر آغاز برای اختر بود.

آری، اصلا از همان شب که ناصر در صحن منزل عربده می‌کشید و خون در رگ های اختر منجمد می شد اما نه از ترس بلکه بند دلش پاره شد و گویی چون تسبیح هر دانه اش به زمین ریخت و به زیر پای ناصر غلتید و از همان شب بود که فهمید دلش برای برادر ، زنی که از او متنفر است لرزیده است.

بعد از آن شب کذایی بود که همه گلدان های شمعدانی که به با لگد ناصر خرد و خاکشیر شده بود را جمع کرد و قلمه هایشان را گوشه باغچه گذاشت و مثل دیوانه ها هر روز صبح به سراغشان می‌رفت و به قربان صدقه شان می رفت.

از آن موقع بود که فهمید راه ناصر از بیگم خاتون میگذرد و باید دل بیگم رو به دست آورد تا راه خودش رو به دل ناصر بتواند باز کند

هیچ کس باورش نمی‌شد این اختر، همان اختر باشد
روزها می‌گذشت و محبت اختر به بیگم اون قدری زیاد شده بود که این دو، دو روح در یک جسم شده بودند.

عمه ملوک راست می‌گفت که از محبت خار هم گل میشه و حالا اختر این رو با همه جانش فهمیده بود.

با صدای باز شدن در از افکارش فاصله گرفت

قامت بیگم خاتون در چهارچوب نقش بست.

_ چی شده بیگم جون؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان ماهپاره پارت یک

Published by:

رمان ماهپاره

# پارت یک

چارقد گل دارش را روی سرش انداخت

_ چخبره در رو از جا کندی ! اومدم

همین که در را باز کرد گویی بند دلش پاره شد.

_ سلام علیکم همشیره.

آب دهنش را به سختی قورت داد و چادر را سخت در انگشت نحیفش مچاله کرد

_ اوا خدا مرگم بده، شمایید ناصر خان شرمنده ک…

_ دشمنتون ، آقا فتح الله گفته بودن که بیام اون قماش ها و ابریشم های ته انبار رو…

طره ای از مو های فر شده اش را که از زیر چادر بیرون زده بود را کنار زد و از در فاصله گرفت.

_ بله بفرمایید داخل.

ناصر یاالله گویان به همراه چند جوانی که گویی کارگر بودند وارد حیاط شد

دخترک کنار ایوان ایستاده بود و سعی می‌کرد همه‌ی حواس و نگاهش را از مردی که هوش از سرش برده بود بدزدد.

ناصرخان دستی به طاقه های لول شده کنار در کشید و نگاهی گذرا به صورت گل انداخته اختر کرد و زیر لب تشکری کرد.

چیزی از درون بر اختر نهیب می‌زد، آخر سر طاقتش طاق شد و قبل از آن که فرصت تمام شود لب به سخن گشود.

_ شنیدم قصد رجوع کردین حضرت آقا.چه حیف، رخداد تلخی پیش اومد فرصت رو ازمون گرفت نتونستیم میزبان قدم مبارکتون بشیم

ناصر خان لاقیدانه زمزمه کرد

_ وقت زیاده دختر حاجی.

_ فرمودین وقت؟ وقت که یک پا گریزه. تنها چیزی که نیست وقته. حالا که شما برید تا دوباره گردید لابد چند سالی میشه.

_ این جا کسی چشم انتظار من نیست که بخوام دل ناگرون دیر کردنم باشم. یه ننه آقای پیره که هزاری و چند ماه میان دیدنم.

اختر لرزون لبش رو زیر دندون چید

_ فقط ابوی و خانم والده چشم انتظارن؟

ناصر تسبیح فیروزه اش را در جیب گذاشت.

_ فردا دم غروب دیگ نذری وسط صحن خونه آقام بجوشه اگه دلتون کشید شما هم همراه همشیرم تشریف بیاریید.

تای ابرو هشتی شکلش را کمی بالا داد گویی در دلش شوق موج می‌زد

_ زحمته ناصر خرید بک لینک خان.

_ نفرمایید رحمتید. با اجازه.

_ فی امان الله.

با رفتن ناصر ، چادر از سرش کند و از ته دل شروع به خندیدن کرد.

بیگم خاتون با گیس خیس از گرمابه بیرون اومد.

_ با کی نطق می‌کردی ؟ جنی شدی دختر؟ کسی تو حیاط نیست که.

اختر به طرف بیگم خاتون قدم کج کرد.

_ جنی چیه بیگم جون. آقا ناصر بود، اومدن وعده گرفتن برای فردا دیگ نذری، منم دعوت گرفتن

بیگم خاتون ابروانش را درهم کشید

_ آق داداشم اومده بود؟ چرا نگهش نداشتی پس.

بگو چرا نیشت تا بنا گوشت بازه، حیا رو سر کشیدی و آبرو رو ..

اختر گونه زن برادرش را بوسید

_ تو رو خدا کامم رو تلخ نکن بیگم جون.

بیگم خاتون نفسش را فوت کرد.

_ برو ورپریده که اگه این زبون نداشتی چی‌کار می‌کردی تو. اجالتا یه سری به مطبخ بزن تا خدمت اون کامت هم برسم.

اختر بلند خندید و به طرف مطبخ قدم کج کرد.

……………

گرگ و میش بود و صدای نم نم باران در حوض حیاط نجوای زیبایی را به وجود آورده بود.

بیگم خاتون فوری چارچوق کنان بی سرو صدا از عمارت بیرون زد.

تنها در درشکه برادرش نشست.

ناصر از اختر سر سراغی نگرفت ؛ اما مداوم چشمش به در، به انتظار اختر بود ولی اختری در کار نبود

بیگم خاتون فروکش شدن ذوق برادرش را که دید لحظه ای از بدجنسی که کرده بود دلش ریش شد.

چه کسی فکرش را می‌کرد که اخوی عزیز تر از جانش که تا به این سن عزب مانده و روی خوش به هیچ زنی نشان نداده این چنین دلش سریده! آن هم برای کی؟؟

دختر یکی یک دانه و عزیز دردانه خاندان مشیری.

از طرفی هم دلش راضی بود هم ناراضی

خوب می‌دانست اگر فتح االله خان بفهمد که برادر زنش خاطر خواه خواهرش شده ممکن است روی خوشی نشان ندهد.

لاجرم خاطر اخوی اش هم آن قدر برایش عزیز بود که پی همه جیز را به تنش بمالد و برایش پا پیش بگذارد.

دلش را به دریا زد

_ خان داداش کجا می‌ریم پس؟ راه خونه رو پیش گرفتی!!
نکنه یادت رفته اختر خانم رو هم وعده گرفتی. راه رو کج کن که اختر منتظره ، قراره بیاد دیگ نذری هم بزنه به خیالش بختش باز شه.

ناصر بدون اینکه کنایه خواهرش را به روی خودش بیاورد بی حرف و حدیث به طرف منزل مشیری ها راند.

بیگم خاتون از درشکه پیاده شد و به سرعت وارد حیاط شد و صدایش را بلند کرد

_ اختر، اختر خانم کجایی دختر؟

اختر باتعجب سرش را از پنجره اتاق بیرون کرد.

بیگم دستی به چارقدش کشید.

_ عه وا اختر جون شما که هنوز رختت رو تن نکردی؟ مگه قرار نشد امروز باهام بیای منزل آقا جانم نذری پزون؟ آق داداشم از کی بیرون معطل ما شده.

عمه ملوک که تا آن لحظه شاهد معرکه گیری بیگم بود نگاهی به قیافه اختر انداخت

در همان لحظه اول برق شادی و شعف را در چشم های برادر زاده اش دید که سعی در پنهان کردنش داشت.

عمه مللوک: از تو بعیده بیگم خاتون، آقا ناصر رو نگه داشتی بیرون؟ چرا تعارفشون نکردی بیان داخل، بجنب عروس تا اختر تیار میشه شما یک تعارفشون کن تشریف بیارن بالا.

بیگم : آخه عمه خانم…

عمه ملوک: بجنب عروس چرا وایسادی!

بیگم به ناچار به طرف در راه کج کرد.

(سلام اگر بازخوردها نسبت به پارت اول خوب باشه پارت گذاری رو ادامه میدم ممنون نظر بدید)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان حیران _ پارت ۴

Published by:

– پویا ، آروم برو!
لحظه ای که سرعت رو پایین آورد ، نفس عمیقی در کردم .
این مسئله شاید گذشته باشه اما اثرش رو من هنوز هست .
اروم شیشه رو بالا کشیدم که بخاری رو روشن کرد .
حالا می‌فهمیدم گرما یعنی چی . اهمیتش همیشه توی زمستون و پاییز برام مقدس بود . اما برای تابستون و بهار همیشه نسبت بهش تنفر داشتم . گرمایی که مثل یه مواد مذاب روی سر و صورتت می‌ریخت . نمیذاشت راحت استراحت کنی یا بیرون به کارات برسی .
– الان خونه مامانت میریم ، درسته؟
– نه ، میریم یه جا دیگه .
– اذیت نکن!
– جدی میگم ، زوده که الان بریم‌.
بستنی میخوری؟
– همینجوریشم می‌ترسم بدن درد بگیرم ، بعد میگی بستنی؟
– ای بابا … .
بغل یه مغازه پارک کرد و سریع بیرون زد . منم درحالی که گرما به صورتم می‌خورد، چشمام سمت خواب میره .
امروز به طرز عجیبی خوابم میومد و هیچ جوره از این موضوع کوتاه نمیومد . به عبارتی ول‌کن‌ من‌ نبود!
همینطور که پلکام روی هم میخواد بره ، در باز میشه و سرمای یهویی بهم میخوره ‌.
– پویا!
– ببخشید، بفرما اینو بخور .
نگاهمو سمت لیوان پر از آب هویج میکنم .
– باید حتما بگم؟
– چی رو؟
– اینکه میل به خوردن چیزی ندارم؟
– لوس بازی در نیار ، دستم درد گرفت .
با شتاب ، آب هویج رو گرفتم و اروم مشغول خوردنش شدم . کمی بهم جون داد اما نه طوری که بگم منتظرش بودم.
– چطوره؟
– خوبه . پویا محضر انتخاب شده کجاست؟
نمیدونم حرفم خیلی تند بود یا یهویی که به سرفه افتاد .
اروم دوتا به پشتش زدم که صورتش از رنگ و روی قرمز در اومد .
– چی گفتی؟
– گفتم محضری که انتخاب کردید ، کجاست؟
– حالا تو نگران این موضوعات نباش . یه جای خوب انتخاب کردیم .
– خب کدوم طرفاست؟ نباید بدونم؟
– عزیزم ، باهم میریم میبینی دیگه . حالا چه فرقی داره شمال باشه یا جنوب تهران؟
– برای من فرق داره . اصلا نگو .
همینطور که آب هویج رو می‌خوردم، بیخیال سوال شدم .‌
مورد خاصی نبود که بخوام پا پیچش بشم . پس با خیال راحت به پنجره نگاه انداختم و تا آخر راه صحبتی نکردیم.
موزیک آرومی در حال پخش رو شنیدم و بی هوا قطعش کردم خرید بک لینک edu .
– چرا قطع کردی؟
– چون زیادی صدا داشت .
– دلاوا!
با صدای عربده اش ، لیوان از دستم لغزید و روی لباسم ریخت. درحالی که سعی می‌کردم مثل خودش عصبی نشم ، فقط نگاهش کردم .
اروم صدای زمزمه اش رو میشنوم:
– چیز … ببخشید.
– نمیخوام چیزی بشنوم!
– عزیزم ، وقتی اینو دستکاری میکنی اعصابم بهم می‌ریزه.
– عزیزم وقتی اعصاب نداری ، مجبور نیستی بیای دنبالم!
– هیچ ربطی به هم ندارن دلاوا .‌ یه لحظه گر گرفتتم و عصبی شدم .
– به معنای واقعی ، ساکت شو!
سریع دستمال کاغذی رو برداشتم و اروم مشغول تمیز کردن شدم . اما بوی هویج برعکس چندی پیش ، گند شده بود . انگار منو توی فضای پر از هویج قرار داده باشن .
لحظه ای که وارد ویلا شدیم ، سرمو بالا بردم . همینطور که پویا پارک کرد و خواست حرف بزنه ، بیرون زدم.
– دلاوا ببخشید دیگه! چرا اینجوری میکنی؟
– من کار خاصی نمی‌کنم. دارم از بوی گند هویج ، حالم بهم میخوره . سوال دیگه ای هست؟
– این واقعا عصبانیت نداره . فدای سرت ، لباسای منو میپوشی .
با یادآوری لباس و شلوارهای گشادش ، نفس کلافه ای در میدم . خوبه حالا بهش گفته بودم لباس کسی جز خودم رو نمیتونم بپوشم . ولی شرایطم طوری نبود که نه بیارم و به لباس خودم قانع بمونم .
***
همینطور که شلوارش رو تن میزنم ، به یکباره پایین میوفته . دو وجب من هیکل داره و انتظار داره تنم بشه!
– جالبه!
– پوشیدی؟
– صبر کن .
محکم کش های شلوار رو کشیدم و گره زدم ، اما باب میل نبود .
– پویا؟ یه لحظه میای؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان حیران _ پارت اول

Published by:

پارت 1

با صدای عاقد به خودم میام و تازه حضور جمع سمتم رو حس می‌کنم.
نگاه هایی که منتظر یک جواب بودن .
– دلاوا خانم‌، بنده وکیلم؟
چشمام رو سمت مردی انداختم که مشتاقانه و پر اضطراب منو خرید بک لینک و رپورتاژ نگاه می‌کرد. انگار که مابین مردمک هاش ، هشدار هم پیدا بود که بی تعلل گفتم:
– خیر .
با کلمه ی من صدای دست زدن ها و سوت کشیدن قطع شد!
حرف های مبهمی کنار گوشم زمزمه می‌شد و تمام تصاویر دورم ، کاملا رو به تاری رفتن. در همین حین که میخوام‌کامل متوجه اطراف بشم ، صدای فردی به گوشم میخوره . در ثانیه صفحه دیدم سیاه شد که به سرعت چشم باز کردم‌.
– دلاوا؟ خوبی؟
اروم صندلی رو عقب میبرم و قلنج دستام رو میشکونم.
نگاهمو به سونیا ميندازم که درحال جمع کردن وسایل بود .
– سونیا،کجا با این عجله؟
– جایی نمیرم ، دارم مرتب می‌کنم. تو خوبی؟
– آره، چطور مگه؟
– قیافه‌ات مثل گچ سفیده . بعد میپرسی چطور؟
– جدی میگی؟ احتمالا فشارم افتاده … .
– راستی ، یه آزمایش مونده. صداش کنم؟
– آره.
دستی روی صورتم می‌کشم و موهای مزاحمم رو داخل مغنه میبرم . امروز برعکس هر روزی ، آزمایشگاه نسبت خلوت بود . البته خواب بودن من فاکتور نشه .
اروم کشو رو باز کردم و دستکش رو توی دستم بردم . در همین حین در باز شد و خانم مسنی وارد شد .
– سلام .
– سلام عزیزم‌. بفرمایید .
لحظه ای که روی صندلی میشینه ، آروم تورنیکه رو دور بازوش بستم .
– دخترم میشه یه طوری بزنی ، دردم نگیره؟
– خاله جان ، یه سوزن که این حرفا رو نداره .
خیالتون راحت ، زیاد درد نداره .
همینطور که برچسب روی ظروف می‌زدم، فاطمه وارد شد .
– خسته نباشی خانم‌، ساعت خواب؟
– اصلا نفهمیدم چیشد ، یهو چشمام بسته شد .
شفیقی چیزی گفت؟
– نه بابا ، چهارشنبه اون بیاد؟ غیر ممکنه!
اروم سرنگ رو دستم گرفتم و اولین ظروف رو بهش وصل کردم . چون میدونستم احتمال اینکه رگ گم بشه زیاده، سریع تو میبرم که صدای “اخ” از میون زبونش میشنوم . واکنش ها همیشه متفاوته، اما اون فقط به یه کلمه بسنده کرد .
همینطور که خون می‌ریخت، لب هاش رو تر کرد و گفت:
– دخترم مواظب باش ، خیلی درد داشت .
– خاله جان، آزمایش شما نیاز به خون زیاد داره .
برای همین یکم سایز سوزن بزرگه . همین .
– بیا اینو بخور جون بگیری .
– انقدر قیافه ام داد میزنه؟
– حاج خانم ، این قیافه اش معلوم نیست حال نداره؟
– راست میگه ، یه شیرینی چیزی بخور بهتر بشی .
اروم ظروف دیگه رو توی جاش قرار میدم و کیک رو از دست فاطمه گرفتم . میلی به هیچی نداشتم اما از طرفی دوست نداشتم پس بیوفتم . بعد از اینکه سه تا ظرفش پر شد ، سوزن رو بیرون کشیدم و پنبه روش فشار دادم .
– خاله اینو فشار بده تا خون بند بیاد .
– راست میگن کبود میشه؟
– تکون بدید و خون بند نیاد ، بله .
محکم فشار داد که پنبه رو گرفتم و چسب روش زدم .
– خسته نباشی دخترم .
– ممنونم، این یکی ظرف هم ادرار پر کنید و بدید به همکارا .
آروم سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت . فاطمه روی صندلی نشست و گفت:
– چه خبر از شوشویی؟
– صدبار گفتم درست حرف بزن . شوشویی چیه؟!
– منظورم شوهرته ‌، دوماهه زجرکشش کردی . تکلیف چیه؟
– اولا که زجرکش نبود ، برای آشنایی کامل به همدیگه بود‌.
بعدشم تکلیف هر چی باشه ، باید بهت بگم؟
– وا بی معرفت ، هنوز ازدواج نکردی مارو فراموش کردی؟
– نخیر ، هفته دیگه میریم برای عقد .
– شیرینی ما یادت نره ها!
– امری دیگه؟
– آبمیوه سن ایچ هم لطف کنی ، اصلا عالی میشه ‌.
بلاخره یه رشوه ای چیزی باید باشه برای عروسیت خوش برقصم‌.
دستکش هام رو سطل آشغالی انداختم و بلند شدم . کیک رو سمتش گرفتم و گفتم:
– بفرما اینم شیرینی ، جای منم برقص .
– گل به خودی؟ نه دیگه نشد .
تک خنده ای کردم و بیرون از اتاق اومدم . خانم‌ احمدی طبق معمول در حال حساب و کتاب بود . موسوی هم درحالی که باد آدامس می‌ترکوند ، با آقای نظری صحبت می‌کرد.
– همگی خسته نباشید .
با صدای فاطمه ، چشمشون سمت من و اون چرخید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان طلوع پارت ۱۸

Published by:

با نهایت تاثیرگذاری‌ام گفتم:
– آخه خواهر من این چه حرفیه تو میزنی؟ من بیست و هشت سال اونجا زندگی کردم تو و فرهادم بیشتر از من، مامان راضی… .
سارا: نازگل خودتو به مامان نچسبون، مامان اون دنیا برای خودش زندگی داره دیگه خونه و ملک این دنیا به چه کارش میاد؟
این هم از خواهر من.
زوم کردم روی مرتضی تا او را به طرف خودم بکشانم. خسته از بیرون آمد داخل و اول سرش را در قابلمه غذا کرد، بعد مهیاس را پیچ و تابی در هوا داد و نشست جلوی تلوزیون که اخبار ببیند. با چای نشستم جایی تقریباً مقابلش و گفتم:
– آقا مرتضی شما به خواهر من یه چیزی بگین.
با اینکه مخالف صد در صدی دخالت عروس و داماد در مباحث خانوادگی بودم، اما در حال حاضر نیاز به یارکشی بود. پرسید:
– باز چی شده؟
جوری حرف زدم که انگار با فروش خانه من آوارهٔ کوچه و خیابان می‌شوم و فرهاد می‌شود بالاشهرنشین تهران!
مرتضی لیوان خالی چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
– دوست ندارین نفروشین نهایتش یکی پیدا میشه باهاتون شریک بشه.
نه، انگار این هم از پول بدش نمی‌آمد! بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد گفت:
– ولی نازگل خانم امروز نه، فردا باید بفروشی اونم با این اقتصاد معلوم نیست امروز بفروشی سود کردی یا ضرر؟ بفروش راحت کن خودتو.
با آمدن فرهاد ساکت شدیم و سفره انداختم؛ آن دوتا باهم گوشه‌ای حرف می‌زدند و انگار من نفهم بودم که نفهمم بحث‌شان جز فروش خانه نیست. مرتضی بلند خطاب با آن دوتا داد زد:
– خب بیاید دیگه!
جوری نشستند مقابل من که انگار دشمن خونی‌شان بودم!
بعد از ناهاری که معلوم نبود چه بود، سارا مذاکره خاموش‌مان را برد در آشپزخانه تا مزاحم خواب بچه نشویم.
فرهاد در یخچال را بست و همینطور که با بطری آب دنبال لیوان می‌گشت به سارا گفت:
– خسروی یک مشتری پیدا کرده پولش نقده، خوب می‌خره.
سارا از زمان آمدنش پرسید و فامیلی مشتری که جوابش شوک سردی شد به سلول سلول وجود من.
فرهاد: ابراهیمی،همین که نازگل با خواهرش کار میکنه گفته امشب یا فردا ظهر میاد خونه رو ببینه.
همین کم بود، میان کوه بدبختی‌هایم ابراهیمی را کم داشتم که سوپرمن شود و از بین این همه آدم، او خانه زوار در رفته ما را بخرد! اصلاً برایم مهم نبود که چه فکری راجب‌مان می‌کند، اینکه چرا به فکر فروش خانه افتادیم؟ یا چرا انقدر ناگهانی و سریع می‌خواهیم که نه می‌خواهند از دستش خلاص شوند؟!
سارا و فرهاد سر قیمت به توافقی که هر دو راضی باشند، نرسیدند. خسروی می‌گفت خانه ششصد میلیون بیشتر ارزش ندارد؛ این وسط سارا می‌گفت خانه‌شان را زودتر از موعد تخلیه کنند و بیایند باهم زندگی کنیم!
اعصابم بهم ریخت و گفتم:
– صبر کن ببین خونه‌ای که خریده میشه دو نفر توش جا میشن، بعد تو بیا!
بهش برخورد،  دست بچه‌اش را گرفت و رفتند داخل اتاق مهیاس. مرتضی هم انگار بدش نمی‌آمد از این اجاره نشینی خلاص شود، نگاهی به من و سپس به فرهاد کرد.
مرتضی: از سند خونه پدرم میشه وام گرفت، می‌تونیم خونه دو طبقه بگیریم.
عصبانی نشدم، بیراه نمی‌گفت با وام حداقل خانه بهتری می‌شد بخریم.
فرهاد نگاهی به من کرد ببیند وضعیت سفید است یا قرمز، بعد زنگ زدند پدر مرتضی برای گرفتن سند. پدرش اول کمی مردد بود تا اینکه به شرط شریک شدن از خانه رضایت داد، آن خانه کلا چقدر بود که چند نفر می‌خواستند صاحبش شوند؟ فعلاً که مرتضی خواست تا شرطش را قبول کنیم تا بعداً پدرش را منصرف کند.
سرشب بود که خسروی زنگ زد که ابراهیمی آمده برای توافق نهایی سر قیمت، ما به همان ششصد راضی بودیم، اما خسروی ده میلیون کشید رویش چون موقعیت خانه خوب بود و اینکه خب خودش هم باید سود می‌کرد. از آن طرف هم جریان وام و خانه دو طبقه‌ را فرهاد برایش گفت که جواب داد:
– یه دو طبقه سراغ دارم جاش خوبه قیمتشم دویست تومن از خونه خودتون بیشتره.
از امکاناتش هم که آسانسور نداشت، یک پارکینگ در حد دو یا سه ماشین داشت و الباقی را باید می‌رفتیم حضوری می‌دیدیم.
جمع کردیم با سارا خانم باد کرده رفتیم املاک خسروی. بهترین شرکت سئو سایت ابراهیمی در وهله اول شاید انتظار نداشت من هم باشم چون کمی دستپاچه شد.
بلند شد به یک‌یک مان سلام کرد، آدم باشخصیت!
خسروی پشت میزش نشست و گفت:
– ببینید آقای ابراهیمی این خونه یادگار پدر و مادر ایناست انقدری اینارو میشناسم که میدونم اگر نیاز نداشتن اصلاً بحث فروشش رو نمی‌کردن.
مرتیکه ژل زده تا آبروی‌مان را سایه‌بان املاکش نمی‌کرد، ول کن نبود.
نامحسوس ویشگونی از فرهاد گرفتم تا آن زبان براق و وامانده‌اش را باز کند که انکار کارساز بود.
فرهاد: ببخشید حالا این حرفا باشه بعداً من شیفت دارم باید زود برگردم.
خسروی نفس عمیقی کشید و هیکل‌گنده‌اش را روی صندلی چرخ دارش تنظیم کرد. نطق کرد:
– عکسای خونه رو که دیدی؟
ابراهیمی بله ریزی گفت و خودش ادامه داد:
– عکسایی که فرستادید همرو دیدم فقط نگفتید دقیق چه قیمت می‌فروشین؟
این سوالش از فرهاد بود، اما نگاهش به من. فرهاد طبق هماهنگی قبلی با خسروی همان قیمت ششصدوده را گفت که خداروشکر ابراهیمی مخالفتی نکرد.
کاغذش را نوشتند و علی‌الحساب خسروی خواست تا فردا ظهر یک‌چهارم مبلغ را که می‌شد صدوپنجاه‌‌دو میلیون و پونصد، به حساب‌مان بزند.
من زودتر از املاک آمدم بیرون و فرهاد با سارا، مرتضی و خسروی داخل حرف می‌زدند. ابراهیمی از در که بیرون آمد خیلی یهویی پرسید:
– فردا هستید؟
کمی فکر کردم که جایی دعوت شده‌ام یا چیزی که به من گفته که یادم نیامد، اما برای ضایع نشدنش گفتم:
– مزون بله هستم، برای اسباب کشی خواهرم هست.
اگر یک لیوان سارا روزنامه پیچ می‌کرد من خودم را به جای میمون در ماهواره های آزمایشی می‌انداختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

رمان نامه های معبد خاموش پارت ۱

Published by:

رمان نامه های معبد خاموش پارت ۱

” هیچ چیزی به اندازه تجربه باعث غنای آدما نمیشه” ساعت ۵ صبح یک روز کاری، آناهیتا همانطور که روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف نگاه میکرد، به این جمله خاص می اندیشید. نمی‌دانست تا چه حد درست است. در حقیقت مثال های درست و نقض زیادی را برای همین مفهوم در خاطر داشت. او با خود فکر کرد:” این روزا مردم دانشگاه میرن و با مدارک خوب فارغ التحصیل میشن پس آدم فکر میکنه میتونه بهشون اعتماد کنه، اما تجربه هم مهمه” سپس به سئو وبسایت ذهنش رسید:” خب بالاخره همه باید از یه جایی شروع کنن تا تجربه به دست بیارن مگه نه؟!” او به این مفهوم جدید و شگفت انگیز رسید:” پایبندی به ارزش های اخلاقی هستن که غنا و ارزشمندی آدما رو نشون میدن” او چقدر باهوش بود!
روی تخت نیم خیز شد و گوشی اش را برداشت تا زنگ هشدار یک ساعت و نیم دیگرش را خاموش کند. با بی حوصلگی زیر کتری را روشن کرد و درجه بخاری را بالا برد. از زمانی که همه رفته بودند، همیشه احساس میکرد یک نوع سرمای نا محسوس و خفیف کل خانه را در برگرفته. بعد از صبحانه، پلیور و بافت مورد علاقه‌اش را (که در سفر اخیر به خانه خواهرش برگزیده بود) به تن کرد. سبد کوچک وسایل همیشگی اش را برداشت و از خانه بیرون زد. در راهرو حین پایین رفتن از پله ها درِ خانه مستاجرش کمی مکث کرد. طبق معمول صدای تلویزیونش بلند بود. آناهیتا واقعا از روزی که از زیر این در بوی فساد درز کند نگران بود. وقتی وارد خیابان شد، هجوم هوای خشک و سرد اواسط پاییز باعث شد بینی‌اش بی حس شود. همانطور که منتظر بود کرکره برقی مغازه بالا رود، به آسمان ارغوانی تیره بالای سرش چشم دوخت.
چراغ های مغازه را روشن کرد و قفسه های نان را جابه جا کرد. تابلو ایستاده “سوپر مارکت شمیم” را جلوی در گذاشت و پرده‌ی نایلونی جلوی در را بست. بخاری برقی کوچکی که در سفر اخیرش به خانه ی پدر و مادرش چشمش را گرفته بود روشن کرد و پاهایش را جلویش دراز کرد. کم کم خیابان با رفت و آمد ماشین ها پر میشد. آفتاب پرتوهای کم جانش را به سنگفرش ها میتاباند و صدای همهمه‌ی دانش آموزان می‌آمد. صبح خوبی برای شروع کار بود و همچنین روز خوبی برای پایان یک همکاری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

وب سایت مطعلق به مجموعه بهترین بک لینک